*خیلی کفریم از اینکه همین جوری ابلهانه برای کنفرانس مهندسی اینترنت فصل سوم رو انتخاب کردم،تقریباً حفظی محضه(خدا میدونه که من چقدر از حفظ کردن متنفرم).حالا میام میبینم فصل چهارم در مورد"انواع الگوریتم های مسیر یابی در شبکه ی اینترنت"هستش.میتونی درک کنی چه مبحث توپیه.در واقع مخلوطی از دو درس طراحی الگوریتم و گسسته(در واقع میبینی که این دروس چه جوری توی دنیای واقعی پیاده میشن)....حالا میتونی حدس بزنی کی قراره بیاد این فصل رو کنفرانس بده؟؟؟ اون پسره که بهم خط درس میداد.حاضرم قسم بخورم نمیاد کنفرانسش رو بده.آخه جزو اون آدماییه که بد جور حفظیه...
*روز پر کاری داشتم،یه بساب بساب و بخون بخون و ببین ببین حسابی(آشپزخونه،مهندسی اینترنت،فیلم شبکه ی چهار)....تازه یه چیزِ خیلی خیلی بامزه کشفیدم،اینکه بیل جسم خیلی سنگینیه.اصلاً به ظاهرش نمیومد،اما تقریباً با بکار بردن انرژی زیادی بلندش کردم.تازه اصلا هم درست توی دستم جا نمیشد و در آخر اینکه نتونستم باهاش کار کنم....چی؟...آهان فهمیدم میخوای چی بپرسی!!!!!!!خب یکی از پیازهای نرگسی که هفته ی پیش کاشتیم بیرون مونده بود....میدونی،فهمیدن این که بیله اینقدر سنگینه،جداً برام هیجان انگیز بود.(میتونم حدس بزنم که به چی داری فکر میکنی،اینکه من چه آدم سطحیی هستم و چه چیزهای مسخره ای برام هیجان انگیز هستن.خب بذار منم نظرم رو بگم.تو هم یه آدم ظاهر بینی هستی که هیچ وقت جزئیات رو نتونستی ببینی.ببینم خوب کله پات کردم؟!؟!؟!شرمنده دیگه....)
*میدونی یه چیز دیگه هم کشفیدم،و اون اینکه وقتی میبینم همین جوری،الکی،بیخودی اینقدر زیادی دوستم دارن؛کلی کیف میکنم و لذت میبرم....حالا خدا کنه این بوته های توت فرنگی به ثمر برسن،وگرنه کلی آبرو ریزی میشه جلوی اعضای خانواده،بخصوص بابای ناز نازی.....
*خلاصه:دارم زیادی زر میزنم،سردمه،یاس میخوام........

به طرز وحشتناکی دچار حس های متفاوتی شدم که همه شون یکباره بهم هجوم آوردن:
خدای من،به طرز وحشتناکی گل یاس میخوام.از صبح این حس رفته توی وجودم و مرتب پیش خودم تکرار میکنم:یاس میخوام،عطر یاس....یاس...
به طرز وحشتناکی نگرانم.نگران خودم و هشتصد نفر دیگه.نگران مامانم،بابام...نگران اون وروجک که ازش خبری نیست،یا نگران اون دیوونه که یه مدتیه حرف های عجیب غریب میزنه،یا نگران اون راه گم کرده ای که بد جوری داره وسط دنیا گیج وویج میزنه،بد جور نگرانم که آخرش خودشو پرت کنه ته چاه؛یا نگران فرشته کوچولو،چون هنوز سرما خوردگیش خوب نشده؛یا نگران دوست جون،چون بد جوری دل بسته،میترسم طرف آخرش گند بکشه به احساس بچه.......(میشه لطفاً همه مواظب خودشون باشن!!!)
به طرز وحشتناکی عصبانیم،یک و ماه و نیمی میشه که اون گند رو بالا آوردم،اما هنوز فراموشش نکردم.حالا خوبه کلی به نفعم شده ها.با این حال هنوز عصبیم میکنه.....
به طرز وحشتناکی هم میترسم.آخه نمیدونم آخرش چی میشه.من پیه ی تلاش بی نتیجه رو به تنم کشیدما ولی بازم از شکست خوردن به طرز اسفناکی میترسم....
تا اندازه ای هم خوشحالم،به خاطر قولی که مامان بهم داده.و تا اندازه ای هم ناراحت،آخه بد جوری مثل مجسمه رفتار میکنم،یه چیزی تو مایه های سیب زمینی و یه کم کفری،آخه چشمام رو درست باز نکردم و....
خب بهم حق میدی که بازم بگم هنوز سردمه؟؟
بد جور یاس میخوام.....................

این روز ها دختر خوبی شده ام...
صبح زود چای درست میکنم،و بعد میبرم توی اتاق جلویی،پشت میز،روبروی آن پنجره ی قدی...کتابم را باز میکنم و خیره میشوم به آن دیوار بلند و سیاهِ روبروی پنجره....
این روزها دختر خوبی شده ام...
چشم میگویم،ظرف ها را میشورم،اتاق ندا را تمیز میکنم،شعله ی گاز را کم میکنم......
این روزها دختر خوبی شده ام....
خفه میشوم...
این روزها دختر خوبی شده ام...
روحم را آنجا -- زیر آسمان ابری،زیر تلی از خاک -- چال میکنم...
این روزها دختر خوبی شده ام...
اما نمیدانم چرا هنوز سردم است...

«هی تو...آهان با تو ام.دارم بهت میگم اصلاً مثال خوبی نزدی،میدونی چرا؟برای اینکه من وارد اتاقم که میشم،روبروم دیواره،پشت میزم که میشینم،روبروم دیواره.به صفحه کامپیوترم که خیره میشم،بازم پشتش دیواره...تو چرا فکر کردی من با دیوار اتاقم غریبه ام!!!!!!!! چرا دیوار کوتاه کوچه بن بستِ چهار تا خیابون اونور تر نه؟؟؟!!!این همه دیوار،چرا دیوار اتاق خودم!!!خودت بهم اطمینان دادی یادم میره.اما من وارد اتاقم که میشم،چهار طرفم دیواره...تو مسئولی.تو مسئول اون مثالی هستی که زدی.خودت بیا دیوارا رو بردار.من زورم نمیرسه......»

راستش رو بخوای امروز میخواستم اینا رو publish کنم.اما قبلش کامنت ها رو خوندم.....
تو عمداً اون دو تا کلمه ی آخری رو نوشتی،همین طوره،نه؟
...........................................................................
عاشق شده ام....عاشق همان گربه اشرافی که این روزها بدون حضور فسقلی ها هم،می آید روبرویم می نشیند و یکسره چشم میدوزد،به چشمانم...
........................................................................
جدیداً علاقه خاصی پیدا کردم به راهبه های تارک دنیا....حسودیم میشه به دنیای پر از سکوتشون....

 

زندگی مسخره تر از اونیه که بخوایم جدیش بگیریم.میدونی،جداً مسخره بازیه....میخوریم،میخوابیم،درس میخونیم،کار میکنیم،سگ دو میزنیم،دعوا میکنیم و توی سر و کله ی هم میزنیم،بعدشم کپه ی مرگمون رو میذاریم و میمیریم.

اَه،چقدر بی تربیت و عنق شدم من....من اصولاً قبل از عید خیلی شارژ و سر حالم،ولی نمیدونم امسال چه مرگم شده.مثلاً همین دیشب، یه دعوای لفظی شدید با ندا داشتم،خیلی عجیب بود.از آخرین دعوامون چند سالی میگذره،اونقدر که اصلاً درست بخاطرش نمیارم....حال این دعواهه خیلی مهم نیست،چون به کلی فراموش شده.انگار نه انگار که دعوایی بوده....

دیشب تا حدود های نیمه شب کارم این بود که این کتاب اتللو رو تموم کنم.به طرز احمقانه ای مترجم داستان،کل قصه رو توی مقدمه لو داده بود.ولی پستی و رندانه اندیشی "یاگو" و همچنین فریب خوردن های ابلهانه "اتللو" و به بازیچه قرار گرفتن تمامی شخصیت ها باعث میشد آدم از خوندن کتاب دلزده نشه و اونو تا آخر ادامه بده.شخصیت ها به طرز فجیعی شبیه ادمهای اطرافمون بودن.اینکه چطور آدم های پست و در عین حال زیرک و باهوشی مثل "یاگو"میتونن آدمهایی مثل اتللو رو به حماقت وا دارن تا آدمهایی مثل "دسدمونا" رو قربانی کنن...در کل داستان اشتباهات فاحشی هم داشت.مثلا اینکه دستمال چه جوری به اتاق کاسیو راه پیدا کرد و اینکه چرا کاسیو از بیانکا خواست یکی عین اون دستمال رو براش گلدوزی کنه و چطور بیانکا دقیقاً دستمال رو وقتی پس آود،که کاسیو و یاگو داشتن حرف میزدن و اتللو گوش وایساده بود.(در حالیکه بیانکا میتونست خیلی مواقع دیگه اینکار رو انجام بده،در هر صورت داستان باید یه طوری پیش میرفت،نه؟)

لالایی بلد بود،خیلی هم خوب خواب میکرد،اما خودش خوابش نمیبرد.روم نشد بهش بگم:تو که لالای بلدی،چرا خودت خوابت نمیبره!!!!

مریم دیدی امروز بارون اومد،همونی که میخواستی!!!!!!!!!!

منتظرم تا ندا بیاد.....لباس صورتی کمرنگی پوشیده و جورابای سفید کوتاه،موهای طلایی اش رو دم اسبی بسته.زیر چشمی دارم میپایمش،اما نمیدونم اون چرا داره به من نگاه میکنه....نمیدونم چرا کسی دور و برش نیست،نه مامانی،نه بابایی،نه بزرگتری.....نکنه گم شده....یه لبخند بهش تحویل میدم،میرم به طرفش.در حالیکه با انگشت کوچیکم گونه هاشو نوازش میکنم ازش میپرسم:سیب کوچولو مامانت کوش؟(نمیدونم چرا فکر کردم باید سیب کوچولو خطابش کنم،اونم اعتراضی نمیکنه).با اون لحن بچه گونش میگه:مامانم خونه اس...--با بابات اومدی بیرون؟؟--(سرش رو میاره پایین)--بابایی کجاست؟ -- (اشاره میکنه به مرد لباس آبیی که داخل بانکه).....از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون که توی دلم چهار تا فحش آبداری درست و حسابی نثار بابای بی مسئولیتش کردم...بهش گفتم:دستت رو بده به من تا بریم پیش بابایی...با کمال تعجب دیدم این کار رو کرد.دم بانکه که رسیدیم بهش گفتم:یه دختر خوب هیچ وقت دست مامان باباش رو ول نمیکنه.دستش رو هم به دست آدم غریبه نمیده(نمیدونم معنی غریبه رو میدونست یا نه).باشه عزیزم؟.....نگاهم میکنه،نمیتونم نگاهش رو بفهمم.....(ّبقیه ماجرا مشخصه دیگه)
.........................................
هیچ کدوم مقصر نیستیم،چون هیچ کدوم دروغ گفتن رو بلد نبودیم....اما کاش حداقل اون بلد بود.....
این ماجرا ها حداقل حسنی که داشت این بود که زن داییه این وسط یه تشکر درست و حسابی گیرش اومد،بخاطر دروغ گنده ای که چهار ماه پیش بهم گفته بود......
                                                

من که عشق بهارم رو خریدم(ماهیم رو میگم)و عیدم رسید.بنابراین از نظر من عید شماهام رسیده.پس عیدتون مبارک....
                      
توضیح::این عکسه رو هم طبق معمول یادم نمیاد از وبلاگ کی کش رفتم!!!

"قران کریم،سوره:نمیدونم چیچی،آیه:بازم نمیدونم"
«بخورید و بیاشامید،اما اسراف نکنید»
"ترجمه:حضرت آیت الله خودم،بقیه اش هم همون بالایی"
«کوفت بخورید و زهرمار بیاشامید،اما به سگ گور به گور شده تان کباب برگ ندهید»
.........................
من نمیدانم چرا خون عالم و آدم از خون ما رنگین تر است....
........................
آدمیزاد که سهل است،جن هم به این آقای همکلاسی لبخند بزند،ایشان سر هِرهِر و کِرکِر را آغاز میکنند.تازه میفهم این دوست دخترشان چه آدم نجیبی است.اگر ما جای ایشان بودیم(البته دور از جونمان)،چنان پوستی از ایشان میکندیم که،جن که سهل است،حتی با پری هم دیگر هر و کر راه نیندازد.

من اصولاً از آدمایی که اونقدر شجاعت داشته باشن که بیان حرفشون رو راست و حسینی و رک بگن،خوشم میاد.به خاطر همینه که هیچ وقت نمیتونم از کسی که علناً و رک ازم انتقاد میکنه،بدم بیاد؛برای این که به سرعت شیفته ی شجاعتش میشم......
.........................................
به عمرم هیچ وقت مخ زنی نکرده بودم.یعنی در واقع هیچ وقت نخواستم مغز کسی رو اصلاح کنم.(هر چند بعضی وقتا از دستم در رفته و همچین کاری رو کردم،اما همیشه نیمه کاره رهاش کردم.میدونید این کار خیلی اشتباهیه که بخواین مغز و طرز تفکر کسی دیگه رو به تملک خودتون در بیارین...)
همین قدر بهتون بگم که یک ماه و نیم پیش که از ندا پرسیدم:تو به غیر از کتابای درسیت،کدوم کتاب رو به طور کامل خوندی....اونم خیلی ریلکس گفت:هیچ کتابی رو!!!!!!!!!!!بهش گفتم:چرا.اونم خیلی راحتر از دفعه قبل جواب داد:من از انجام دادن کارای بیهوده متنفرم،همیشه هم حوصله ام از خوندن کتاب سر میرفته!!!! ...... و این یه واقعیته که ندا واقعاً از کتاب خوندن خوشش نمیاد،اما این که چرا درساش رو اینقدر جدی میخونه،منم در عجبم....پیش خودم گفتم اینطوری نمیشه.باید این بچه رو اصلاح کنم....خلاصه رفتم تو نخ مخ زنی و اصلاح و تربیت دادن و این حرفا،اما نه علنی و آشکارا،به روشی کاملاً آب زیر کاهی!!!.خلاصه کلی این ضرب المثل "به در میگه،دیوار بشنوه"رو به صورت عملی پیاده کردیم....حالا فکر میکنید نتیجه چی بود؟؟؟قراره برای روز تولدش براش کتاب شکسپیر بخرم.حالا چرا شکسپیر؟؟؟من نمیدونم.راستش رو بخواین اصلاً هم قصد نداشتم علایق خودم رو به اون تحمیل کنم.بنابراین در انتخاب نوع کتاب خودش مستقلاً تصمیم گرفته.....
به این میگن اصلاحات(نه اونی که به زور به خورد ملت میدن)....
خیل خب حالا،کلاس گذاشتن دیگه بسه.(حالا خوبه من بندرت کار مثبت انجام میدم،وگرنه خفه تون میکردم از بس افه میومدم)
.................................
من بیشتر از اینکه این دو تا جوجه فسقلی رو دوست داسته باشم،عاشق گربه اشراف منشی شدم که قصد خوردن فسقلی ها را در سر می پروراند.

«از چه دلتنگ شدی،
دلخوشی ها کم نیست»
"سهراب"
به نظرتون میشه با اون جمله بالایی،یه مدت سرِ خودمون رو گول بمالیم؟؟؟؟؟
راستش رو بخواین من هر سعی کردم انگیزه ام رو بندازمش دور، نشد که نشد!!!!تا حالا شنیدید سنگ مفت،گنجشک مفت...البته همچین مفت مفت هم نه ها.موضوع سر شیش ماه عمر در بهترین دوره های زندگیته که باید قیدش رو بزنی و البته یه اعصاب داغون که پیگردشه.که اگه انگیزهه به ثمر نرسه(که این طوری هم به نظر میاد)خیلی برات گرون تموم میشه،اونم به خاطر هیچی که بدست آوردی....ولی خب،چیکارش میتونم بکنم،نتونستم دست از سرش بردارم....میبینی،من مصداق کاملی از آدمهایی هستم که کله شون باد داره.
راستش رو بخواین من تصمیم گرفتم به انگیزهه میدون بدم،حالا چه با نتیجه،چه بی نتیجه.بنابراین افسردگی و غمناکی و دپرسی و تفکرات روی هم روی هم،فعلاً تعطیل..قصد دارم یه مدت بزنم توی تریپ شوخی و خنده و مسخره بازی و جلف بازی و ژیگول گری و ولگردی،تا اندازه ای هم پاساژ گردی و پول بابا رو بر باد دادندی(فعلش درسته ها،فقط مال عهد باستانه!!!به جون خودم).رفتم دیگه تو مودِ دیوار راست بالا رفتن و زمین و زمان رو بهم دوختن.میدونید بذارید یه چیز دیگه ای هم بگم تا شماها بفهمین من چه موجود الاغی هستم.یکی از دوستای مدرسه ایم یه روز بهم گفت:آدم وقتی با تو دوست باشه،هیچ وقت حوصله اش سر نمیره،آخه هر روز یه بامبول بازیی در میاری!!!(البته منم دیگه اون شر و شور اون دورانم رو دیگه ندارم،ولی هنوزم میتونم حداقل ماهی یه بار رو یه بامبولی سوار کنم !!) راستش رو بخواین اون موقع از این حرفش کلی ذوق مرگ شدم.اما حالا میفهمم چه صفت غیر قابل تحملی دارم،بیچاره اطرافیان!!!اون طفل معصومی ها که نمی تونن از شر من خلاص بشن(باور میکنی چقدر دلم به حالشون میسوزه!!)ولی اقل کم شما ها میتونین هر روز وراجی های وَق وَقوی منو نخونین.خب دیگه،من اتمام حجت کردم....

یه جمله ای بود توی کتاب فارسی دوم(شایدم سوم)دبستانمون نوشته بود،که:هر چه برای خود می پسندید برای دیگران هم بپسندید،و هر چه برای دیگران نمی پسندید برای خودتان هم نپسندید(خلاصه یه چیزی تو همین مایه ها).....آره جونم،این جملهه از همون سال شده آویزه ی گوشمون!!!راستش رو بخوای من اصولاً خیلی آدم جدی و سخت گیری هستم،اصلاً هم در این جور موارد شوخی و مسخره بازیم نمیاد.بنابراین همون طور که هی فرت فرت از عالم و آدم انتقاد میکنم،همون اندازه هم در مورد خودم سخت گیر هستم و الکی اشتباهاتم رو زیر سیبیلی رد نمیکنم.....بنابراین خیالتون راحت،پتک تو سرم نخورده که هی از خودم عیب و ایراد میگیرم!!!از آدمای آشغالی هم که خودشون رو از مریم عذرا،مقدس تر میدونن،مثل سگ متنفرم.بنابراین عزیزان بیخودی برای هم افه نیاین.از من گفتن بود،حالا صلاح مملکت خویش،خسروان دانند....

از دو چیز توی دنیا بشدت متنفرم.یکی باج دادن به خدا(یعنی همین که مثلاً نماز بخونی یا روزه بگیری که خدا یه پول قلمبه بهت برسونه یا کنکور قبول شی)....
دومی خر کردن با محبت(یعنی برای اینکه طرفت رو مجبور به انجام خواسته ات بکنی،بهش محبت کنی.یعنی با محبت طرفت رو خر خودت بکنی).....
میدونی دومی چندش آور تره.من خیلی شده که به آدما لطف کنم اما محبتم رو خرج هر کسی نمیکنم.
.........................
این آبجی ما کامل تعطیله.دو سه روز پیش اومده پرسیده:میدونی کدوم نوع پنگوئن ها خوشگل ترن؟؟منم جو گرفتم و گفتم:پنگوئن امپراطور خیلی حیوون شیک و باکلاسیه.....آقا دو روزه گیر داده میگه باید خونه و زندگیمون رو بفروشیم بریم قطب جنوب پنگوئن ور داریم بیاریم!!!!!!! هی من میگم بابا این کنکور اثر مخرب رو مغز بچه ها داره،حالا هی باور نکنین.....
.........................
هی تو،این راه این چاه؛مغز خر خوردی مگه که اینقدر سقوط آزاد داری!!!!

دستاش رو حلقه کرده دورِ پاهاش ونشسته کنار پنجره،همون پنجره که بازه.همون پنجره که حفاظ نداره.آره،خیره شده به بیرون پنجره.داره بارون میاد،ولی نه شرشر،نم نم....دونه های ریز بارون توی آب برکه محو میشن،بازی بازی میکنن با برگهای نیوفر آبی که معلقن روی سطح برکه.چمن های سبز بلند،زمین رو پوشوندن.با چند تا بوته ی کوتاه تمشک...اما اون توجه اش به فرشتهِ هست.همونی که رفته زیر درخت چنار تا بالهاش خیس نشه.همونی که موهای مشکی پریشونش روی شونه هاش ریختن و چشمای وحشی سیاهش خیره شدن به دور دست .فرشتهِ روی انگشت شست یه پاش بلند شده و یه دستش رو کشیده به سمت آسمون.آخه اون پرستو کوچولو که داره از دور دورا میاد،قراره بشینه روی انگشت ظریف و باریک فرشته....

توضیح:خودمم نمیدونم این تصویر چه جوری اومد توی ذهنم و برای چی اصلاً اینجا نوشتمش!!!!

*من خیر سرم مثلاً دارم ریاضی مهندسی میخونم.اما برای اینکه بالا نیارم هی مجبورم تند تند کنارش وبلاگ بخونم!!!!!!!!!
*هه هه.بابا بی خیال عزیز........
* تا حالا توجه کردی که با "عزیزم" و "جونم "و "قربونت برم"به مردم فحش میدم!!!!!!!
*به جای اینکه قوی باشم،وحشی شدم.....
*نظرتون در مورد اینکه اینجا مثل زمستون برفی شده،چیه؟؟؟؟؟آدم ریاضی مهندسی که میخونه چه چیزایی که به ذهنش نمیاد؟؟؟؟حالا یه مدت اینطوری باشه.محض تنوع......نظرتون در مورد این که رنگ نوشته ها رو هم سفید کنم،چیه؟؟(اَه اَه..چه بی مزه شدم من!!!!)
*اوهوی الاغ جان،وقتی خبر مرگت ذهنت مشغوله و داری تفکرات میکنی،نرو توی آشپزخونه....آخرش میپکی عزیزم!!!!!!!!
*بد جور حالگیری میکنم،بد جور......
*مامان یکی از صمیمی ترین دوستام،بر اثر سرطان فوت شد.میتونی درک کنی که الان چقدر به زیبایی های زندگی ایمان پیدا کردم؟؟!!!!!؟؟آی زندگی،دارم از بوی گندت بالا میارم.توجه کردی چطوری داری پشت سر هم شر میرسونی!!!!!!
*اوهوم.مثل اینکه زیادی خصوصی شده.ولی کاریش نمیتونم بکنم،آخه این یه قلم جا رو نمیتونم نقش بازی کنم.....
*کاش میتونستم یه کم تمرکز بگیرم،فقط یه کم.شاید بعدش میتونستم تصمیم بگیرم که میخوام چه غلطی بکنم.به همین سادگی!!!!
*دنبال یه راه حل میگردم که اقل کم بتونم خودمو گول بزنم.ولی یافت می نشود.ظاهراً بنده کنار دریا هم که برم خشک میشه.
*چقدر از آدما دور شدم!!!!به نظرتون بده؟؟؟؟؟؟میدونی،بنظرم چندان بد هم نیست.ولی خوب نمیدونم خوبم هست یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟
*اِ ....پا شو برو دیگه....
*صدای سنج میاد.همینه اسمش،نه؟؟؟؟؟
*آخ عزیزم،اگه بدونی چقدر نمیتونم تحملت کنم.کاش میدونستی.....
*آهای گفته باشم.این خانمه کبری رحمانپور رو اعدام بکنن،بد جوری از انسانیتِ آدما، قطع امید میکنم.فکر کردی چقدر ممکنه آدمیتمون زیر سوال بره؟؟؟
*همینه که هست.میخوای،بخواه؛نمیخوای هم برو بمیر!!(البته با عرض شرمندگی فراوان!!)
*من دیوونه شدم؟؟؟؟؟؟؟؟راستش رو بخوای مشکوکم.....فکر نمیکنم،من فقط زیادی به همه چیز جدی نگاه میکنم.آخه میخوام بهترین راه رو پیدا کنم.شاید بهتر باشه مشورت کنم.آخه مشکل اینجاست که هیچکی هیچی حالیش نیست...(آخ بمیرم برای این اعتماد بنفسم!!!!!!)
*مغزم داره میترکه!!میتونی درک کنی انفجار یعنی چی؟؟؟؟آره؟میتونی درک کنی؟؟؟.....من بشدت احتیاج پیدا کردم اونی که چند وقت پیش برای اولین بار گفت"درک میکنم"،ایندفعه هم بیاد بگه درک میکنم.میشه لطفاً؟اصلاً یادت میاد؟؟؟؟

انگیزه ی عزیز من،چه کسی تو را در گورستانی متروک مدفون کرد؟؟
انگیزه ی عزیز من،چه کسی تو را در ورطه ی نابودی کشاند؟؟
انگیزه ی عزیز من،به کدامین بیابان دوردست تبعید شدی؟؟
انگیزه ی عزیز من،چه کسی تو را دزدید؟؟
چه کسی مقصر است؟؟من یا تو؟؟شکنندگی کداممان؟؟تو بیش از حد بزرگی،یا من بیش از حد کوچک؟؟؟
انگیزه ی عزیز من،تو اعتماد بنفس میخواهی،من ندارم......
انگیزه ی عزیز من،بدرود....

احساس میکنم فقط میخوام بنویسم.چی؟؟؟هنوزم خودم در موردش یه ذره هم فکر نکردم.در واقع میخوام فقط یخ ذره بریزم بیرون...کمرم درد میکنه.تا همین نیم ساعت پیش داستم شونصد تا مهمون سرویس میدادم.چیکار میشه کرد،زندگی منم به همین مزخرفیه که می بینید(در واقع میخونید).یه چند وقتی هم هست کارم شده روحیه و اعتماد بنفس دادن به ندا!!!!دلم براش میسوزه،کلا دلم برای هر کی کنکور داره میسوزه......اِ اِ امروز چقدر احساس میکردم قند مغزم افتاده پایین.انگاری که مغزه آدم گرسنه اش باشه.کاش یه کم غش هم میکرد،دو دقیقه استراحت میکرد این مغز پکیده.من آخرش آلزایمر میگرم،از بس به خاطر چیزای بیخود فسفر میسوزونم.حالا کاش یه نرمه فایده هم داشت،دریغ... دریغ........یه چیز دیگه،ایشاالله هر کی واسه فوق خونده قبول شه بخدا.خدا جون،تو هم تو رو به خودت اذیت نکن ملت بدبخت رو اول جوونی،جون من حال داریا!!!!!!آخ آخ فردا باید شونصد تا تمرین ریاضی مهندسی حل کنم.....بمیرم الهی،پریا آنفلانزا گرفته،من به این گندگی تا حالا این مرض رو نگرفتم،طفل معصوم اول زندگی چه درد و مرض هایی گرفته،تو رو خدا میبینی......امروز ظهر یه چند تا وبلاگ بامزه خوندم.با نوع زندگی های نا آشنا حداقل برای من...میدونید،در کل هر چیز نا آشنا یی برای من جذابیت داره.....آخ که چقدر دلم کتاب میخواد.کاشکی یکی میومد به من یه کم کتاب قرض میداد،ثواب داره بخدا....امروز خیلی شیک دستم رو بریدم و کلی ازش خون اومد،راستی خونم پر رنگ شده ها،قبلاً ها خیلی رقیق و کمرنگ بود.بابا جون، فرزانه جونم غلط کردم،تو رو خدا برگرد،دلم بد جوری برات تنگیده،هوس کردم برات درد دل کنم.....میدونی هنوزم دارم گیج ویج میزنم،مثل خر تو گل گیر کردم و نمیدونم چه غلطی بکنم.چرا نمیخوای باور کنی،میترسم......