من پارسال یه ماهى رو به خاطر مراقبت اشتباهم، کشتم. الانم دارم یکى دیگه رو مى کشم:( تعجب مى کنم چطور تا حالا خودمو به کشتن ندادم. حالا چه جورى نجاتش بدم؟ ماهیپزشک نداریم آیا؟! بیمارستان ماهى؟! جدى؟!

mi casa - parte 2

می دانی، اینجا خانه ی من نیست. خانه ی من، یک اتاق خالی دارد. یک اتاق خالیِ خالی. فقط یک پنجره کوچک دارد. اسمش را گذاشته ایم اتاق فکر. یک جورهایی توی این اتاق با خودمان خلوت می کنیم. فکر می کنیم. راه می رویم. دخترم روی دیوارهایش را نقاشی کرده: درخت، پروانه، خانه، دودکش، پنجره.  گاهی اوقات خودم هم گوشه و کنارش را خط خطی می کنم. خط خطی ها آرامم می کند، کم کم. خوب که سیاه و خط خطی شد، او* می آید دیوارهایش را رنگ سفید می زند. سفیدِ سفید. مثل برف، مثل ابر، مثل خودش....


پیوست: من دخترم را خوب می شناسم. او باریک است. موهای فرفری قهوه ای روشن دارد. چشمان سیاه. مثل خودم از موهای فرفریش کلافه می شود. زیاد جیک جیک می کند. در عین حال دختر آرامی است. متاسفانه دختر باهوشی است. نیمه شب ها از خواب بیدار می شود، می آید توی آغوش من تا بتواند دوباره خواب برود. هویج آبپز دوست ندارد. با هزار دوز و کلک توجیه اش می کنم که یک نیم لیوان شیر برای صبحانه اش بخورد... می خواهم بگویم من ریزترین خصوصیات ظاهری و باطنی دخترم را می شناسم، اما! اما هیچ ایده ای از خصوصیات "او" ندارم. هیچ. اولین و شاید آخرین چیزی که به ذهنم رسید، آن است که اگر قرار باشد او را به رنگی تشبیه کنم، سفید است، سفید...     

Mi casa

می دانی، اینجا خانه ی من نیست. خانه ی من یک باغچه ی بزرگ دارد. پر از گل های رز و آبشار طلایی. یک درخت نارنج دارد. یک حوض کوچک. آدم ها فکر می کنند آبی گرم، وجود ندارد. من اما می دانم، وجود دارد. درون حوضم را خودم رنگ کرده ام. آبی گرم. آشپزخانه ام رو به باغچه است. صبح ها آفتاب می تابد به پشت پنجره اش. به خاطر همین پشت پنجره ام را گلدان شمعدانی چیده ام با بنفشه آفریقایی. صبح ها آشپزخانه ام بوی دمنوش های مهرگیاه را می دهد. عصرها بوی قهوه. پذیرایی ام هم رو به حیاط است. به جای دیوار، پنجره ی قدی بلند دارد. رو به پنجره، یک میز کوچک گذاشته ام. با دو صندلی چوبی لهستانی. روی میزم، رومیزی روسی سفید انداخته ام. رویش همیشه یک گلدان کوچک گل است، و یک ظرف کوچک گلدار  شکلات و دو فنجان گلدار انگلیسی. دیوار سمت چپ، کتابخانه است. عصرها می نشینم روی صندلی گهواره ای کنار کتابخانه ام. رو به پنجره، آرام آرام تاب می خورم و به صدای پیانو گوش می دهم. آخر نیم طبقه ی بالا، دخترم دارد پیانو می زند...