زندگی زهرماری ای دارم اما،ساعت سه و چهار بعد از ظهر که هوا ابریه و بگی نگی، داره نم نم بارون میاد،میرم تو حیاط و خودمو گم میکنم لای شاخ و برگای درخت بهار نارنج! اونقدر نفس عمیق میکشم تا مستم کنه اون عطر،اون لطافت،اون زیبایی،اون زندگی!تو دلم باهاش حرف میزنم.میگم:همش تقصیر توئه!تو زندگی زهرماری من،تو بهار نارنج گذاشتی!که چی؟ولی من ترجیح میدم زندگی غیرزهرماری ای داشته باشم،حتی بدون بهار نارنج!
گیرم که دیروز یا امروز یا فردا یا هر روز دیگه ای،این وبلاگ چهار ساله،پنج ساله یا هرچند ساله بشه،یا شده یا میخواد بشه! که چی حالا؟ یعنی الان باید خیلی مشعوف بشم که چند ساله دارم هی زِر و زور مینویسم!یعنی دیگه الان خیل عظیم خواننده های این وبلاگ دارن مستفیض میشن و دیگه خیلی همه چی باحاله و دیگه خیلی همه چی خوبه!
قربونت برم،بگو دل خوش سیری چند؟
به عنوان مسخره اش نگاه نکن.چون دقیقا این پستم،مثل انشاهای دبستان مونه، یه خاطره نویسی محضه!
خب اولش که ضایع معلومه:همه فک و فامیل عید دیدنی اومدن خونه مون.بعدشم عروسی اون یکی دختر داییه بود.یه عالمه مهمون که برای عروسی اومدن خونمون.اولش که مراسم خونچه برون(؟ والا درستشو نمی دونم،تو اگه میدونی بگو) و بعدشم عروسی و پاتختی و پاگشا!مراسم های پشت سر هم،خسته کننده و البته خاطره شونده(بخاطر پایکوبیهاش،مسخره بازیاش،بدوبدو هاش).اما بعدش خیلی باحال تر بود.با مهمونا تموم موزه ها و بناها و خونه های قدیمی و باستانی رو گشتیم.منم از روی نقشه!شده بودم راهنمای تور!از کله صبح ساعت یازده تا دوازده شب.بعدشم که مهمونامون برگشتن.ما باز شدیم مسافر.اونم کرمان.با دو همسفر جوون به اضافه ی دو تا بچه شیطون و ناز نه ماهه و سه ساله!حموم گنجعلی خان که داشت میترکید از آدم.نوشته بود عکس برداری ممنوع،اما راستشو بخوای فقط عکس بود و فیلم،تند تند.انگار که آدما نیومده بودن برای دیدن،اومده بودن برای عکس و فیلم برداری!برنامه عصرمون،موزه هرندی بود،از دو قسمت تشکیل میشد:موزه سازهای سنتی و موزه آثار باستانی.من بیشتر مجذوب دومی شدم.یه گور با اسکلت بجامونده از اون آدم به اضافه اشیا و وسایلی که با اون شخص،خاک کرده بودن.متعلق به دوره پارت و سلوکی.یه عالمه اشیا عتیقه متعلق به هزاره سوم قبل از میلاد که از حفاری های جیرفت بدست اومده بود.از همه جالب ترش مجسمه های بند انگشتی از آهو و انسان و اسب و بز و کلا جانورهای چهار پا بود که با وجود خیلی کوچیک بودنشون،خیلی ظریف ساخته شده بودن! و تو خیلی تعجب میکردی وقتی میدی اینا کار دست ساز انسانهای هزاره دوم قبل از میلاده!
برنامه فردا صبحمون،ماهان بود و باغ شاهزاده.باغی بزرگ که بیشتر از اونکه زیبا باشه از نظر معماری معروف شده بود.باغی که به شدت احتیاج به مرمت و بازسازی داشت.و اما عصر.یقینا تمام زیبایی ها توی مزه صنعتی جمع شده بود.کودک هشت ساله یتیمی که به پرورشگاه اکبر صنعتی سپرده میشه،و با حمایت بانی پرورشگاه،اون کودک میشه استاد علی اکبر صنعتی!اما نه از اون استادهای فقط اسمی!به تمام معنا استاد.علاوه بر مجسمه هایی که انگار زنده بودن و اونجا نشسته بودن)مخصوصا مجسمه فراش پرورشگاه،با اون صورت خندون و چشمهای شیطونش،که از همه ماها زنده تر بود)،تابلو هایی که با سنگ نقاشی شده بودن.بسیار زیباتر،واقعی تر و محسور کننده تر از بسیاری از تابلوهای نقاشی شده با قلم مو! اما از همه ی این همه زیبایی،هنوز محسور کننده تر وجود داشت.گالری شماره هشت:تابلوهای نقاشی سهراب سپهری.و گالری شماره نه که اتاق آبی نام داشت و وسایل شخصی سهراب سپهری توی اون اتاق چیدمان شده بود.تصور اونکه روزی سهراب اون کلاه مشکی رو روی سرش میذاشته، روی اون تخت میخوابیده،با اون صندل راه میرفته، تابلوهاشو روی اون سه پایه نقاشی میذاشته و با اون قلم موها نقاشی میکرده،بسیار بسیار بسیار هیجان انگیز بود.اما حیف که این موزه ناشناخته افتاده بود و بازدید کننده هاش از تمام بازدید کننده های جاهای دیگه کمتر بود.
البته کرمان جاهای دیدنی بسیاری داشت،مثل باغی که یه پیرمرد ناشنوایی بعد از خشک شدن باغش،با چوبهای خشک شده و سنگ ساخته بود!اما حیف که ما باید برمی گشتیم.بر می گشتیم به تکرار.برمی گشتیم به زندگی یکنواخت بیهوده مون.و برگشتم به تکرار و باز تکرار و همیشه تکرار...
سال نو همه ی همه مبارک.آرزو می کنم همه سال خوبی بهتر از سال مزخرف پارسالشون داشته باشن(چون پارسال خودم،خیلی ضایع و مزخرف بود،این جوری تصور میکنم که پارسال همه همین قدر خفن بوده!).آرزو میکنم،امسال همه هی بهشون خوش بگذره و هی خوش بحالشون باشه و همینا دیگه!
مهم نیست که یه عکس چقدر مناسبتی باشه یا نباشه،مهم اینه که یکی پیدا بشه از یه عکس با ربط یا بی ربطی خوش بیاد و بخواد اونو توی بلاگش بذاره.میدونی چیه؟همه ی ما وبلاگ نویسا،عید رو تبریک گفتیم و یه عکس تقریبا بی ربط هم چسبوندیم توی بلاگمون!!
خوش باشین...