Keo

فکر نمی کنم همه اینقدر مثل من بیغ باشن و از دنیا عقب!به هر حال،اینجا سایتیه که می تونید برید پیام های خودتونو برای آدمای ۵۰ هزار سال دیگه بفرستید.سال ۲۰۰۹ این پیامها توسط یه ماهواره به فضا فرستاده میشه و ۵۰ هزار سال دیگه به زمین برمیگرده!...فکر میکنید تا ۵۰ هزار سال دیگه زمینی وجود داشته باشه؟!

نفرت انگیزه.فقط داشتم آروم آروم قدم میزدم و برای خودم فکر میکردم.اما نمی دونم اون پسره ی عوضی،از کدوم جهنم دره ای پیداش شد!ول کن هم نبود.رفتم توی اولین مغازه و زنگ زدم بیان دنبالم! خنده داره!روم نشد راستشو بگم.گفتم پام پیچ خورده!.... مامانی حوصله نداره هر نوع ظرف رو توی ردیف خودش بچینه.حق هم داره.تو انتظار داری تمام عمر،تمام دغدغه ی زندگی یه زن،چیدن درست ظرفا باشه!بنابراین تا زمانی که دغدغه ی مهمتری ندارم،خودم ظرفا رو از توی ماشین ظرف شویی جمع میکنم و سرجاشون میذارم.....چجوری میشه کنده شد؟من میخوام از ریشه در بیام،بجاش همچین تو خاک ریشه دووندم که .... فقط بابایی گاهی اوقات میفهمه که چی میگم.اما تفکراتم رو دوست نداره.خودشو میزنه به نفهمی!نمیشه به زور چیزی رو حالی کسی کرد.... دست از تلاشم برداشتم.دوست ندارم بیهوده دست و پا بزنم.باز سرجام میخکوب وایسادم.چرا هیچ وقت،هیچ کس منو به جلو هل نمیده؟!چرا سر دوراهی هام همیشه تنهام؟واقعا که جاده ی کسل کننده ای!.... باز زنگ زده.میگه: کار خوبیه،بار علمیت زیاد میشه،حقوقشم بد نیست.خوشحالم که بعد دو سال،بازم بهم پیشنهاد کار میشه!ولی باز دست دست میکنم.باز طفره میرم.کار کردن انگیزه میخواد،نمی خواد؟.... شخصیت داستانه بشدت ملموسه.بطرز وحشتناکی زندگی شو، زیبا نوشته.وقتی داره در مورد خدا و خدایان قضاوت میکنه،بشدت منو یاد یکی میندازه.برام عجیبه که تفکرات آدمی که حدود سه هزار سال پیش زندگی میکرده،اینقدر زیاد شبیه تفکرات آدمیه که حالا زندگی میکنه.توی مقدمه اش میگه:همه ی آدمای قبل از من، همین بودن،بعد از من هم همین طور خواهند بود!راست هم میگه!....هیچ حس خاصی نداشتم.یه سری خاطره های کمرنگ،زنده شدن. که کاش هیچ وقت وجود نداشتن!فقط همین....

من از او پرسیدم:

زندگی زهرماری ای دارم اما،ساعت سه و چهار بعد از ظهر که هوا ابریه و بگی نگی، داره نم نم بارون میاد،میرم تو حیاط و خودمو گم میکنم لای شاخ و برگای درخت بهار نارنج! اونقدر نفس عمیق میکشم تا مستم کنه اون عطر،اون لطافت،اون زیبایی،اون زندگی!تو دلم باهاش حرف میزنم.میگم:همش تقصیر توئه!تو زندگی زهرماری من،تو بهار نارنج گذاشتی!که چی؟ولی من ترجیح میدم زندگی غیرزهرماری ای داشته باشم،حتی بدون بهار نارنج!

 ***

گیرم که دیروز یا امروز یا فردا یا هر روز دیگه ای،این وبلاگ چهار ساله،پنج ساله یا هرچند ساله بشه،یا شده یا میخواد بشه! که چی حالا؟ یعنی الان باید خیلی مشعوف بشم که چند ساله دارم هی زِر و زور مینویسم!یعنی دیگه الان خیل عظیم خواننده های این وبلاگ دارن مستفیض میشن و دیگه خیلی همه چی باحاله و دیگه خیلی همه چی خوبه!

قربونت برم،بگو دل خوش سیری چند؟

عید امسال خود را چگونه گذراندید؟

به عنوان مسخره اش نگاه نکن.چون دقیقا این پستم،مثل انشاهای دبستان مونه، یه خاطره نویسی محضه!

خب اولش که ضایع معلومه:همه فک و فامیل عید دیدنی اومدن خونه مون.بعدشم عروسی اون یکی دختر داییه بود.یه عالمه مهمون که برای عروسی اومدن خونمون.اولش که مراسم خونچه برون(؟ والا درستشو نمی دونم،تو اگه میدونی بگو) و بعدشم عروسی و پاتختی و پاگشا!مراسم های پشت سر هم،خسته کننده و البته خاطره شونده(بخاطر پایکوبیهاش،مسخره بازیاش،بدوبدو هاش).اما بعدش خیلی باحال تر بود.با مهمونا تموم موزه ها و بناها و خونه های قدیمی و باستانی رو گشتیم.منم از روی نقشه!شده بودم راهنمای تور!از کله صبح ساعت یازده تا دوازده شب.بعدشم که مهمونامون برگشتن.ما باز شدیم مسافر.اونم کرمان.با دو همسفر جوون به اضافه ی دو تا بچه شیطون و ناز نه ماهه و سه ساله!حموم گنجعلی خان که داشت میترکید از آدم.نوشته بود عکس برداری ممنوع،اما راستشو بخوای فقط عکس بود و فیلم،تند تند.انگار که آدما نیومده بودن برای دیدن،اومده بودن برای عکس و فیلم برداری!برنامه عصرمون،موزه هرندی بود،از دو قسمت تشکیل میشد:موزه سازهای سنتی و موزه آثار باستانی.من بیشتر مجذوب دومی شدم.یه گور با اسکلت بجامونده از اون آدم به اضافه اشیا و وسایلی که با اون شخص،خاک کرده بودن.متعلق به دوره پارت و سلوکی.یه عالمه اشیا عتیقه متعلق به هزاره سوم قبل از میلاد که از حفاری های جیرفت بدست اومده بود.از همه جالب ترش مجسمه های بند انگشتی از آهو و انسان و اسب و بز و کلا جانورهای چهار پا بود که با وجود خیلی کوچیک بودنشون،خیلی ظریف ساخته شده بودن! و تو خیلی تعجب میکردی وقتی میدی اینا کار دست ساز انسانهای هزاره دوم قبل از میلاده!           

برنامه فردا صبحمون،ماهان بود و باغ شاهزاده.باغی بزرگ که بیشتر از اونکه زیبا باشه از نظر معماری معروف شده بود.باغی که به شدت احتیاج به مرمت و بازسازی داشت.و اما عصر.یقینا تمام زیبایی ها توی مزه صنعتی جمع شده بود.کودک هشت ساله یتیمی که به پرورشگاه اکبر صنعتی سپرده میشه،و با حمایت بانی پرورشگاه،اون کودک میشه استاد علی اکبر صنعتی!اما نه از اون استادهای فقط اسمی!به تمام معنا استاد.علاوه بر مجسمه هایی که انگار زنده بودن و اونجا نشسته بودن)مخصوصا مجسمه فراش پرورشگاه،با اون صورت خندون و چشمهای شیطونش،که از همه ماها زنده تر بود)،تابلو هایی که با سنگ نقاشی شده بودن.بسیار زیباتر،واقعی تر و محسور کننده تر از بسیاری از تابلوهای نقاشی شده با قلم مو! اما از همه ی این همه زیبایی،هنوز محسور کننده تر وجود داشت.گالری شماره هشت:تابلوهای نقاشی سهراب سپهری.و گالری شماره نه که اتاق آبی نام داشت و وسایل شخصی سهراب سپهری توی اون اتاق چیدمان شده بود.تصور اونکه روزی سهراب اون کلاه مشکی رو روی سرش میذاشته، روی اون تخت میخوابیده،با اون صندل راه میرفته، تابلوهاشو روی اون سه پایه نقاشی میذاشته و با اون قلم موها نقاشی میکرده،بسیار بسیار بسیار هیجان انگیز بود.اما حیف که این موزه ناشناخته افتاده بود و بازدید کننده هاش از تمام بازدید کننده های جاهای دیگه کمتر بود.

البته کرمان جاهای دیدنی بسیاری داشت،مثل باغی که یه پیرمرد ناشنوایی بعد از خشک شدن باغش،با چوبهای خشک شده و سنگ ساخته بود!اما حیف که ما باید برمی گشتیم.بر می گشتیم به تکرار.برمی گشتیم به زندگی یکنواخت بیهوده مون.و برگشتم به تکرار و باز تکرار و همیشه تکرار...

      

                     

الان لم دادم رو صندلیم.کرمون بودم.خوب بود و عجیب.اگه بخوام از موزه صنعتی یا برداشت خودم از آدمای اونجا رو بنویسم،قصه ی هزار و یک شب میشه.البته الانم کار خاصی ندارما!قاعدتا باید کلی جون بده واسه سفر نامه نویسی.ولی خدا وکیلی کدوم کار من به آدمیزاد میخورده،که این دومیش باشه! یه کم دلم براتون تنگ شده بود! الان رفتم یه کم تو وبلاگ هاتون فوضولی،اما انگار که همه رفته باشن تو غار و قرص خواب خورده باشن.انگار که ما آدما، وقتی یه عالمه کار داریم،بیشتر زنده ایم... الان دیگه خیلی حوصله توضیح ندارم.به امید زنده شدن!

نمیشه.

نمی خوام.

نیستم.

نمی رم.

چرا؟

نمی دونم!

سال نو همه ی همه مبارک.آرزو می کنم همه سال خوبی بهتر از سال مزخرف پارسالشون داشته باشن(چون پارسال خودم،خیلی ضایع و مزخرف بود،این جوری تصور میکنم که پارسال همه همین قدر خفن بوده!).آرزو میکنم،امسال همه هی بهشون خوش بگذره و هی خوش بحالشون باشه و همینا دیگه!

                           

مهم نیست که یه عکس چقدر مناسبتی باشه یا نباشه،مهم اینه که یکی پیدا بشه از یه عکس با ربط یا بی ربطی خوش بیاد و بخواد اونو توی بلاگش بذاره.میدونی چیه؟همه ی ما وبلاگ نویسا،عید رو تبریک گفتیم و یه عکس تقریبا بی ربط هم چسبوندیم توی بلاگمون!!

خوش باشین...