احساس میکنم فقط میخوام بنویسم.چی؟؟؟هنوزم خودم در موردش یه ذره هم فکر نکردم.در واقع میخوام فقط یخ ذره بریزم بیرون...کمرم درد میکنه.تا همین نیم ساعت پیش داستم شونصد تا مهمون سرویس میدادم.چیکار میشه کرد،زندگی منم به همین مزخرفیه که می بینید(در واقع میخونید).یه چند وقتی هم هست کارم شده روحیه و اعتماد بنفس دادن به ندا!!!!دلم براش میسوزه،کلا دلم برای هر کی کنکور داره میسوزه......اِ اِ امروز چقدر احساس میکردم قند مغزم افتاده پایین.انگاری که مغزه آدم گرسنه اش باشه.کاش یه کم غش هم میکرد،دو دقیقه استراحت میکرد این مغز پکیده.من آخرش آلزایمر میگرم،از بس به خاطر چیزای بیخود فسفر میسوزونم.حالا کاش یه نرمه فایده هم داشت،دریغ... دریغ........یه چیز دیگه،ایشاالله هر کی واسه فوق خونده قبول شه بخدا.خدا جون،تو هم تو رو به خودت اذیت نکن ملت بدبخت رو اول جوونی،جون من حال داریا!!!!!!آخ آخ فردا باید شونصد تا تمرین ریاضی مهندسی حل کنم.....بمیرم الهی،پریا آنفلانزا گرفته،من به این گندگی تا حالا این مرض رو نگرفتم،طفل معصوم اول زندگی چه درد و مرض هایی گرفته،تو رو خدا میبینی......امروز ظهر یه چند تا وبلاگ بامزه خوندم.با نوع زندگی های نا آشنا حداقل برای من...میدونید،در کل هر چیز نا آشنا یی برای من جذابیت داره.....آخ که چقدر دلم کتاب میخواد.کاشکی یکی میومد به من یه کم کتاب قرض میداد،ثواب داره بخدا....امروز خیلی شیک دستم رو بریدم و کلی ازش خون اومد،راستی خونم پر رنگ شده ها،قبلاً ها خیلی رقیق و کمرنگ بود.بابا جون، فرزانه جونم غلط کردم،تو رو خدا برگرد،دلم بد جوری برات تنگیده،هوس کردم برات درد دل کنم.....میدونی هنوزم دارم گیج ویج میزنم،مثل خر تو گل گیر کردم و نمیدونم چه غلطی بکنم.چرا نمیخوای باور کنی،میترسم......

نظرات 9 + ارسال نظر
مرتضی پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:25 ب.ظ http://morteza.ws

من می خوام بنویسم تو می خوای بنویسی او می خواد بنویسند ... پس بنویس هر انچه نباید بنویسی ؟!؟

سام جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:44 ق.ظ http://eeternity.blogspot.com

سلام...
خیلی وقتها این احساس ترس بعد از مدتی به یه احساس خوبی تبدیل میشه امیدوارم مال تو هم اینجوری باشه!

زهره جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:14 ب.ظ http://zohre.blogsky.com

چه خوشکل نوشتی خانمی.
در ضمن حالا با جوجه ها خوش باش تا بعدم خدا کریمه.
موفق باشی عزیز
یا حق

ققنوس جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:07 ب.ظ

دفه ی بعد لابد خونت سیاهه !!

مسیح شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:55 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

نمی دونم چرا این جوریه

ولی منم هفته ی پیش ۴ تا جوجه ی توپولی خریدم

زرد و سبز و صورتی و نارنجی!!!

یه هفتس جیک جیکشون امون همه رو بریده

ولی من دوسشون دارم

...

ایشالا قبول بشی تو امتحان فوق
ولی به شرطی که قرشو به جون اونی که برات دعا کرد نزنی

سربلند بمونی

هیچکس شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:06 ق.ظ http://poor-nobody.persianblog.com

وااااااااای / اینجا چه خبره ! / مخم سوت کشید !!

نقره ای شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:29 ب.ظ http://silverheart.blogsky.com

ببین ... من جدیداْ احساس میکنم از غر زدنت خوشم میاد .... جدی میگم ها!!!

مریم شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:13 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

تو مطمئنی حالت خوبه دخترم؟!خوب از همه ی اینها بگذریم سخن دوست خوشتر است:جوجه هات خوبن دوست جون؟!

مریم شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:18 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

راستی چند تا کتاب خوب سراغ دارم:
روی ماه خدا را ببوس-مصطفی مستور-نشر مرکز
آینه های ناگهان-قیصر امین پور-نشر افق
گلها همه آفتابگردانند-قیصر امین پور-نشر مروارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد