یه بار امتحان کن، اینقدر کیف میده

از هرچی که خوشتون نمیاد پاکشون کنید. ایمیلایی که ناراحتتون میکنه رو پاکشون کنید. آدمایی که یه زمانی براتون خیلی مهم بودن، اما الان باعث استرس یا فشار عصبی میشن، اصلا عیب نداره، حذفشون کنید. اس ام اس های آدمایی که دوسشون ندارید، یا اس ام اس هایی که ناراحتتون میکنه، پاکشون کنید. دفترچه یادداشت قدیمی تون، یا همونی که همین دیروز خریدینش، می ترسین از چیزایی که توش نوشتین؟ یا ناراحتتون میکنه؟ خیلی راحت پاره اش کنید. با لذت پاره اش کنید. یه چیزایی رو، یه حرفایی رو دوست ندارین بشنوین؟ عیب نداره، نشنوین، یعنی گوشتون رو جوری بار بیارین، که اگه یه حرفی ناراحتش کرد، بقیه اش رو به صورت خودکار، نشنوه، کلا بشه دروازه! کی گفته پاک کردن صورت مساله اشتباهه؟!!! اگه مساله ای اذیتتون کرد، کل سیستم رو بندازید دور، پاکش کنید، حذفش کنید، حتی اگه می تونید نابودش کنید. اینقده کیف میده! 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جاست فور آقای ناشناس:دی 

پیوست: و ممنون بابت دیروز. جدی!

استرسسسسسسسس دارمممممممم:(( اگه آخرش منو شهید راه علم نکردن اینا!!!  

پیوست: خب خفه شدم بسکه از دیروز ایمیلمو چک کردم!!!!

تفرج

 

پیوست: Marc Chagall - la Promenade 

پیوست دوم: توی سوررئالیست ها، عاشق این روح رمانتیک!! این نقاشم. تصورش رو بکن که "تفرج" رو چجوری نشون داده.  نقاشی دیگه از شاگال.

سه پایه یا چهار پایه، مساله این است؟!

من باید یه فکر اساسی واسه جایگزین کردن یکی به جای خواهرم، واسه ولگردی های شبانه ام پیدا کنم.  

  

پیوست: شاید این قضیه در ظاهر خیلی مسخره به نظر بیاد، اما این مساله توی روال عادی زندگی من خیلی مشکل ساز شده. در واقع انگار که پایه ی یکی از صندلی های زندگیم لَق شده باشه. واسه شماها لابد خنده داره. اما وقتی اون پایه صندلی کاملا کنده شد، اونوقت تعادل اون صندلی کاملا از هم می پاشه. من آدمی نیستم که دنبال چسب و یا میخ و یا هر چیزی که باعث برگشت اون پایه میشه، باشم. واقعیت اینه که نوع تفکر من همیشه این بوده که پایه ای که لقه، باید کندش. جایگزین کردن یه پایه ی محکم بهترین راه حله! اما یه پایه ی محکم. راستش من توی تعویض پایه هام، خیلی وسواسی و در عین حال کند و تنبل هستم. و حوصله ی تعویض مداوم هم ندارم. آدم همیشه باید پایه هاشو جای محکمی بذاره. همیشه...

من همش فکر می کردم ملت توی شادیا و خوشحالی ها،شام و ناهار شیرینی میدن. بعد طرف مرده، هی شام میدن، ناهار میدن، شیرینی میدن!! بعد طرف مرده ها،شام،ناهار،شیرینی،شام ناهار، شیرینی، طرف مرده ها!!!  

پیوست: مشکل مغزی دارن این ملت ما بخدا!!! یعنی هر چی فکر میکنم، این قضیه هیچ رقمه، با عقل جور در نمیاد!!!   

تنهاییِ تب

از شنبه که بابابزرگ فوت شد، من تب دار شدم. بالاخره امروز از پا انداخت منو. تبعیدم کردن خونه تنهایی. منم تنهاییم رو با اینو ، اینو، اینو، اینو و این پر کردم.   

 

   

 

پیوست: آدم تب بکنه خیلی خوبه ها! بخدا

این روزا برام هیچ چیز زنده تر از مرگ نیست.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خب یکی بیاد بگه چه خبره تو این مملکت!!!

باز تو این مملکت چه خبر شده که دوباره کل سیستم نت به فنا رفته؟!!! 

 

پیوست: خدایا من تبعید کن کره شمالی، از دست اینا راحت شم من!!

بعد از مدتها، یادی از تو

سعی بیهوده بر خود می دادی که بروم از آن قرص هایی که توی اسمش یکی یا دو تا یا سه تا ایکس داشت، بخورم. قدرت خدا، هیچ وقت هم اسمش به یادم نمی ماند. قرار بود چکار کنند این قرص ها؟! خواب را بر چشمانم بیاورند؟! چشمان من خواب نمی دانستند، فقط آن دشت بزرگ روبروی پنجره ی قدی خوابگاه را می شناختند. و گاهی تو را! پیش تو هذیان می گفتم. خیلی یادم نمی آید به من چه می گفتی بجز قرص های ایکس دار را. و اینکه حال من را بهتر خواهند کرد. هیچ وقت نتوانستم پِی اش را بگیرم. نمی خواستم یا نمی توانستم، یادم نمی آید. 

پیوست: قرص ها معجزه نمی دانند. یک ماه است که دارم این قرص های ایکس دار را می خورم، به خاطر صدای وزوزی که توی گوشم بود. صداها خوب شده اند، اما خواب چشمان من برنگشته اند. نگران نشو، حال من خوب است، راستش خیلی هم خوب است. نه به خاطر قرص ها. دلیلش یک راز است. شاید که بعدها به ات گفتم. وقتی که تو هم خیلی خوب شده باشی.

دوگانگی ذهنی

وقتی ابروهام رو برمی دارم، و می رم جلوی آینه، با خودم می گم: "خوشگل تر از من هم آدمی وجود داره؟" . وقتی هم که ابروهام به مرحله ی "پاچه بز" می رسه و می رم جلوی آینه، با خودم می گم: " زشت تر از من هم آدمی وجود داره؟!!" !!! 

زندگی در نهایت شلوغیش، چقدر آرومه... 

 

پیوست: یک هفته ای بود سگ اخلاق بودم. گمونم یواش یواش دارم ماهی میشم. 

دوباره پیوست: سگا کارشون پاچه گرفتنه، حتی اگه کاری به کاریشون نداشته باشی. ماهیا لیز و رقیقن. نباید دور و برشون پلکید، نباید پا پیچشون شد یا مهربونی زیادی خرجشون کرد. باید بذاری تنها باشن، فقط گاهی، کمی، باید باهاشون حرف زد. ماهیا رو نه باید ولشون کرد، نه باید خیلی بهشون توجه کرد. وگرنه که زودی دنیا زده میشن و می میرن.  

حتی چگالی شان هم مساوی نیست

اولین خواب غمگین زندگی ام را دیدم.  خوابی که تویش ترس نداشت، فقط غم داشت. یک غم آنی و سنگین. منِ غمگین توی خواب، مثل مرد تمام آن آوار غم را تحمل کرد و خم به ابرو نیاورد. بغض سنگینش را قورت داد و لبخند کمرنگ تحویل داد. وقتی که میان غم و لبخند بیدار شدم، دیدم نمی توانم خواب غمگینم را برای کسی تعریف کنم، چون یک خروار نصیحت عاقلانه بود که سرازیر می شد. چرا نصیحت؟ چون خواب غمگینم یک نمای کوچک از آینده ام بود، اگر که به همین روال زندگیم، ادامه می دادم. نمی خواستم سرزنش بشوم به خاطر تصمیمی که گرفته ام. پس لبخند کمرنگی زدم و غمگینی ام را نگه داشتم برای سلول های قلبم، نه برای چشمانم! 

 

پیوست: کی قرار شد ما زن ها مساوی مردها شویم؟ کی قرار شد مثل آنها محکم رفتار کنیم؟ کی قرار شد مثل یک مرد زندگی کنیم؟ کی قرار شد مثل یک مرد فقط لبخند کمرنگ بزنیم و غم هایمان را حبس کنیم؟ حجم غم های زنها که با مرها مساوی نیست، پس کی قرار شد ما زنها با مردها برابر شویم؟ سلول های من، این همه مرد بودن را تاب نمی آورد.