هشت روزه که میرم سر کار. کارش برنامه نویسیه.توی روزنامه آگهی داده بودن.رفتم اونجا و پروژه ام رو نشون دادم.آقاهه همون موقع گفت:استخدامی.و به همین راحتی کار پیدا کردم.اما همه چی به همین راحتی و سادگی نبود.مدل برنامه نویسیشون زیادی پیشرفته است.و من فعلاً دارم برای یاد گرفتنش سخت دست و پا میزنم،اونم کاملاً تنهایی.چون آقای همکار،صبح ها دانشگاه داره و ظاهراً شبها کار میکنه(ظاهراً دلیل استخدام من هم،همین بوده).راستش رو بخوای دو سه دفعه ای هم به آقای رییس پیشنهاد دادم که اخراجم کنه(راستش رو بخوای روزی هشت ساعت سر و کله زدن با برنامه هایی که من چندان ازشون سر در نمیارم و از اون بدتر احساس عدم توانایی در کاری که بهم محول شده،جداً طاقت فرسا و فرسایشی است،مخصوصا اینکه من بشدت هم احساس مسئولیت میکنم) اما آقای رییس هر دفعه به گونه ای اعلام میکنه که در کار ایشون دخالت نکنم.راستش رو هم بخوای من فکر میکنم اگه کمی، و فقط کمی بهم کمک میشد،حتما از پسش بر میومدم ولی الان چندان اطمینانی ندارم.حرف زدن در مورد کار تا همین جا کافیه.چون اومدم چیزای دیگه ای هم بنویسم.مثلا اینکه از دستش خیلی عصبانیم،دلیلشم احساس مالکیت احمقانه و اشتباهیه که من دارم.یا اینکه نمیدونم چرا چند وقتیه موهام تند تند چرب میشه.دلم برای دانشگاه رفتن تنگ شده و اصلا هم دوست ندارم به کارای پروژه ی آزمایشگاه پایگاهم برسم.دلم یه آدم خوب میخواد که کمی برام حرف بزنه.انجمن شعری که میرم به شدت دوست داشتنیه و شعر جدیدم هم ناقص یه کنار افتاده.فکر کنم تا همین جا کافیه....

تقریبا ساعت یک شبه و من یقیناً دارم از بی خوابی میمیرم،اما مسواک نزدم و زورم هم میاد این وقت شب با این خواب آلودگی مفرط،پا شم برم خش خش مسواک بزنم.
بفرما،این هم از آقای رییس(منظورم همون بچه ی چند پست قبلیمه).خیلی ماهرانه دو دست مبارک ما را توی حنا گذاشته اند.مانده ام چه غلطی باید بکنم توی این هیری ویری.
بهتره یک فکر اساسی برای این زندگی شلم شوربایم ور دارم.بد جوری دارد بی هدفی برش داشته و گیج ویج میزند.دروغ چرا؟!!مثل سگ از شکست خوردن میترسم.
به شدت احساس باطل بودن میکنم.غلط بودن.اشتباه بودن.اشتباهی که نمیتونم درستش کنم.
کاش مثل قبلاً ها میتوانستم دم به دقیقه بیایم اینجا نق و نوق کنم.....راستی خوشحالم که صبحها نباید دانشگاه بروم.
این داکیومنت پروژه هم عین بخت چسبیده به این اعصاب من.سه تارم هم ناکوک است و بد جور حرصم را در می آورد.کامپیوترم هم در مرز منفجر شدن است اما به خاطر پروژه نمیتوانم یک روز هم دست از سر کچل بیچاره اش بر دارم.در ضمن ظاهراً نوشتن وبلاگ از دستم در رفته و دارم بد جور کتاب و عامیانه،قاطی پاطی مینویسم....دقیقاً من عین شکلات شده ام این چند روزه.گفتم بابایی برگشته؟خب الان دارم میگم،برگشته.سوغاتی هایش واقعاٌ شیک بود(حسن سلیقه به خرج دادن واقعاً از بابایی بعید است،قاعدتاً جو آونجا باید گرفته باشدش.در ضمن اصلا خوب نیست بچه پشت سر باباش غیبت کنه.شما یه وقت یاد نگیری ها!!!!!!!).دلم سعدی خواندن میخواهد و کتاب شعر شهرام بهمنی.هر دویش را قرض داده ام.البته من مخم کمی معیوب است،مدام به ملت پیشنهاد میکنم فلان کتاب و فلان کتاب را بخوانند،بعدش هم دو دستی تقدیمشان میکنم.....خوشحالم که هست،هر چقدر هم که نیست.

 همین طوری؛برای دلم.