زندگی مسخره تر از اونیه که بخوایم جدیش بگیریم.میدونی،جداً مسخره بازیه....میخوریم،میخوابیم،درس میخونیم،کار میکنیم،سگ دو میزنیم،دعوا میکنیم و توی سر و کله ی هم میزنیم،بعدشم کپه ی مرگمون رو میذاریم و میمیریم.

اَه،چقدر بی تربیت و عنق شدم من....من اصولاً قبل از عید خیلی شارژ و سر حالم،ولی نمیدونم امسال چه مرگم شده.مثلاً همین دیشب، یه دعوای لفظی شدید با ندا داشتم،خیلی عجیب بود.از آخرین دعوامون چند سالی میگذره،اونقدر که اصلاً درست بخاطرش نمیارم....حال این دعواهه خیلی مهم نیست،چون به کلی فراموش شده.انگار نه انگار که دعوایی بوده....

دیشب تا حدود های نیمه شب کارم این بود که این کتاب اتللو رو تموم کنم.به طرز احمقانه ای مترجم داستان،کل قصه رو توی مقدمه لو داده بود.ولی پستی و رندانه اندیشی "یاگو" و همچنین فریب خوردن های ابلهانه "اتللو" و به بازیچه قرار گرفتن تمامی شخصیت ها باعث میشد آدم از خوندن کتاب دلزده نشه و اونو تا آخر ادامه بده.شخصیت ها به طرز فجیعی شبیه ادمهای اطرافمون بودن.اینکه چطور آدم های پست و در عین حال زیرک و باهوشی مثل "یاگو"میتونن آدمهایی مثل اتللو رو به حماقت وا دارن تا آدمهایی مثل "دسدمونا" رو قربانی کنن...در کل داستان اشتباهات فاحشی هم داشت.مثلا اینکه دستمال چه جوری به اتاق کاسیو راه پیدا کرد و اینکه چرا کاسیو از بیانکا خواست یکی عین اون دستمال رو براش گلدوزی کنه و چطور بیانکا دقیقاً دستمال رو وقتی پس آود،که کاسیو و یاگو داشتن حرف میزدن و اتللو گوش وایساده بود.(در حالیکه بیانکا میتونست خیلی مواقع دیگه اینکار رو انجام بده،در هر صورت داستان باید یه طوری پیش میرفت،نه؟)

لالایی بلد بود،خیلی هم خوب خواب میکرد،اما خودش خوابش نمیبرد.روم نشد بهش بگم:تو که لالای بلدی،چرا خودت خوابت نمیبره!!!!

مریم دیدی امروز بارون اومد،همونی که میخواستی!!!!!!!!!!

نظرات 7 + ارسال نظر
مرتضی یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:41 ب.ظ http://morteza.ws

سلام
من شما رو می شناسم

ابوالفضل یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:44 ب.ظ http://ghahremani.blogsky.com

و رفتید تا نگاه خاک
و شنید صدای خرد شدن حجم سینه ها میان سنگ
و چه گذشت بر ما
که ماهها در تو بودیم


انگار عظمت خورشید بود به نگاه سفالین پاهای ترکین او
و دستهای مهربان گندم بود بر لطافت آرد
دانه دانه مستی اسب بود
که بر فراز تپه دل می دوید
و آهسته
از کنار شعله ای می گذشت
که ندامت روز نخست بود
تاریخ نویسی بود بی زمان
و کاشف هیچ جائی
قبله حضور پیامبری بود بی کتاب
و پیروئی که لطافت خواب را
با لمس تنه نخلان می شناخت
ذوب شده در نگاه بی معنای دختران ساقدوش عروسان بیوه بود
و مطربان ناشنوا
معجزه شکافت دانه بادام از پوست
که شکوه زمینی را به عاریه خدا می داد


هلهله زنان و پای کوبان
می رقصیدند
تا جهاز بران گور
لحظه های عظمت را
در بالهای رنگین کلاغی جستجو کنند .


شعر برگزیده پنجمین جشنواره شعر و ادب دانشجویان سراسر کشور
آذرماه 1381
تهران- دانشگاه الزهرا
ابوالفضل قهرمانی

تیغ ماهی دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:00 ق.ظ http://www.tighmahi.blogspot.com

آخ که چقدر بد اخلاق شدی ! ولی خوب چیزی به سال نو نمونده . همه چیز مرتب میشه !

هیلا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:09 ق.ظ http://morteza82.tk

سلام
منم حال و هوای اخلاقیم زیاد خوب نیت.
اتللو نمایش نامه نبود؟
خوش باشی عزیز

هیلا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:11 ق.ظ http://morteza82.tk

سلام
منم حال و هوای اخلاقیم زیاد خوب نیت.
اتللو نمایش نامه نبود؟
خوش باشی عزیز

پسر شجاع دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:13 ب.ظ

زندگی خیلی مسخره است اما مشکل اینجاست که ما آدما خیلی جدی هستیم و همیشه دنبال نتیجه گیری هستیم، جمع بندی و حدس زدن...

مریم دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:50 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

این زندگی مسخره بعضی وقتها چقدر الکی الکی جدی میشه!راستی.من بدجوری به جادوی بارون ایمان دارم.تو چی؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد