-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1396 01:02
میدانى، این ویروس جدید خر عست. همین چند تا دانه ویروس جدید که دو هفته است جسم و روح من را مورد عنایت قرار داده است، همین ها خر هستند. حتا! این تلگرام هم خیلى خر عست. نمى گذارد چهار تا ورق کتاب بخوانى! عین کنه چسبیده به آدم! پیوست: به نظرتان آدم نباید در سن سى و پنج سالگى یائسگى عاشقى بگیرد؟!! ایا درست است من در سن خر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 اسفندماه سال 1395 21:48
اصلا که گفته که دنیاى مجازى بد است؟! در کسرى از ثانیه مى توانى طرف را از تمام صفحات مجازیت، دیلیت و بلاک کنى. بعد هم شماره اش را از گوشیت پاک کنى. به همین سوى چراغ که تمام مى شود و مى رود پى کارش*!! حالا در دنیاى واقعى!! مگر مى شود مثلا همکار واحد بغلى را دیلیت کرد؟ یا حداقل بلاکش کرد که عصر به عصر آن شکلات لعنتیش را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اسفندماه سال 1395 04:17
بهزاد جانِ جانم. من خیلى دلم مى خواهد در میهمانى جشن مزدوج شدن شما شرکت کنم. ولکن، نمى دونم لباس چى بپوشم! از طرف من با همسر گرامى آشنا شو و روى ماه خودت را ببوس. خوشبخت بشوى عزیز دردانه کوچک من.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1395 01:32
من بچه مى خواهم! به نظرتان چه غلطى بکنم در این شرایط؟! پیوست: چرا یک لحظه هم به ذهن هیچ کس خطور نمى کند که نکند این وبلاگ هک شده باشد شاید؟!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 بهمنماه سال 1395 02:14
این چند ماه اخیر، به ت.خ.م.م ترین حالت ممکن زندگانى، در کل زندگیم بود! پیوست: انقدم خوش گذشت! پیوست دوم: چرا من انقد بى ادب شدم خدایى!! طبع شاعرانه ام کوش؟؟؟!
-
این اعصاب و روان منه
سهشنبه 7 دیماه سال 1395 18:50
تقریبا دارد مطمئنم مى کند که آن بالا به جاى یک خداى مهربان، یک خداى دگر آزار نشسته است!! پیوست: دیگر سنى از من گذشته است. بکش بیرون عزیز من!! ببین من با شما کارى ندارم، شما هم چوب توى استین ما نکن دیگر!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آبانماه سال 1395 00:36
فکر نمى کنید اگر آدم در سن ٣٥ سالگى، کمى غرغرو و بداخلاق باشد، نه تنها اشکالى ندارد، بلکه حتا طبیعى و نرمال هم هست؟ عایا؟ پیوست: سفسطه چینى براى توجیه بداخلاقى هاى این روزها !!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1395 00:40
باورم نمیشه اونى که چهار ساله داره تک و تنها زندگى مى کنه، منم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 شهریورماه سال 1395 14:12
این هم از دومین شکست عشقى زندگیمان!! پیوست: کلا شکست عشقى خوردنمان ملس است!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1395 23:27
هى! من هنوز منتظرم که بیاى درستش کنى! پیوست: ببین! باور کن شوخى ندارم! واقعا اینو خودت باید بیاى درستش کنى. منتظرم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1395 15:10
هفته اى یکبار سکته زدن، خیلى سخت است. من واقعا انقدر هم قوى نیستم. پیوست: من دیگر هیچ چیز نمى دانم. خودت بیا درستش کن.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مردادماه سال 1395 00:20
دفعه ى اول، به خدا مى گفتم هى خدا! قول میدهم کارى به کارش نداشته باشم. فقط یک دقیقه ببینمش. روزگار چرخید و چرخید و من گرفتار دومى شدم. خدا در دومى تمام و کمال جبران کرد!! براى این یکى فقط باید بگویم خدایا، جان مادرت فقط نمیرد! پیوست: فکر مى کنید که طنز است؟! ابدا! سراسر زهر و تلخ است.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1395 22:29
کم آوردم. خیلى هم کم آوردم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 خردادماه سال 1395 09:52
این روزها پروانه شده ام. همان پروانه هایى که توى شعر هاى کلاسیک بودند. همان پروانه هایى که انقدر دور شعله شمع مى چرخیدند تا بال و پرشان بسوزد. آدم فکر مى کند اینجور چیزها براى شعر و کتاب است، آن هم شعر و کتاب هاى قدیمى. اما من، این روزها پروانه شده ام، همان پروانه شعر و کتاب هاى قدیمى...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 خردادماه سال 1395 21:12
خدا رو شکر که جلو چشمانم، فقط بدون توجه به احساس من، رفتى دنبال زندگیت. خدا رو شکر که جلوى چشمان من غده ى زهرماریى از یک جایت نزد بیرون. خدا رو شکر که جلوى چشمانم آزمایش کوفت و زهرمار ندادى. خدا رو شکر که جلوى چشمانم درد نکشیدى. خدا رو شکر که سالم از جلوى چشمانم دور شدى... پیوست: هیچ چاره وجود ندارد! باید نجات پیدا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 خردادماه سال 1395 11:47
حالم بده. حالم بده. حالم بده. خیلى حالم بده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 خردادماه سال 1395 00:18
مى دانم. مى دانم. مى دانم. مى دانم هر چیزى بالاخره یک جایى تمام مى شود. هیچ ابدیتى وجود ندارد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1395 13:16
دو روز است که دارم شربت توت فرنگى درست مى کنم! دو روز است! توى هاگیر واگیر همیشگى زندگیم که تنها چیزى که وجود ندارد، تایم* آزاد است. اما من شربت توت فرنگى درست مى کنم! تا بتوانم یک روز عصر که خسته از سر کار برمیگردم، بروم سرِ یخچال. شربت توت فرنگیم را بریزم توى فنجان گل گلیم. کمى اب سرد. بنشینم کنار پنجره ام، طعم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1395 00:09
آدم باورش نمى شود که آن حجم از مهربانى و صبورى، چطور حالا تبدیل شده است به یک حجم از بى تابى و بى حوصلگى. نگاهش که مى کنم، انگار که قلبم بخواهد تند تند بتپد! انگار که بخواهد سُر بخورد در ورطه ى شیفتگى و شیدایى. انگار که بخواهد عاشقى کند دوباره! من اما فارغ از عقل و منطقم، فارغ از روح و احساسم و حتى فارغ از کودک درونم،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1395 23:15
نجات دهنده در گور خفته است؟!! پیوست: واقعا؟!!!!
-
Never let me go
جمعه 27 فروردینماه سال 1395 23:53
چقدر این فیلم غمگین بود. پیوست: و چقدر منو پرت مى کنه به گذشته.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 فروردینماه سال 1395 13:49
قدیم ها که حالم بد میشد، انرژیش را داشتم که اداى آدم هاى "حال خوب" در بیاورم. همان جریان سیلى و گونه ى گلگون. اما الان انرژیش را ندارم. انرژى هایم تمام شده اند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1394 09:26
من سى و پنج سال ندارم اما دیروز مادرم به من گفت سى و پنج ساله. و این سى و پنج ساله را جورى گفت که انگار سى و پنج سالگى جذام دارد. انگار که این سى و پنج سالگى یک در باشد که یک طرفش شادى و جوانى است و آن طرفش پیرى و تنهایى و بدبختى است. اصلا یک جورى گفت سى و پنج ساله، انگار که مرا از ارتفاع هل دادند و با صورت افتادم روى...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1394 21:23
آدم روز ولنتاین سرِکار باشد، حس بهتری دارد تا برود بنشیند کُنجک خانه اش، و هی غصه بخورد که باز هم ولنتاین دیگری، بدون چتر و باران و عشق گذشت. راستِ راستش، فکرش را که می کنم، می بینم آمال و آروزوهای رمانتیکانه ی من، در حد کتاب و قصه و افسانه است. حتا حالا، در این سن و سال. خلاصه که من از اولش قرار بوده یکی از شخصیات...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1394 23:20
همه فکر مى کنند که تنها زندگى کردن خیلى سخت است. و باید گرگ باشى تا بتوانى تنها زندگى کنى. اما واقعیت این است که تنها زندگى کردن، اصلا هم سخت نیست. حتا خرگوش ها، هم مى توانند به راحتى تنها زندگى کنند. اما براى زندگى کردن در میان گرگها، حتما باید گرگ باشى. پیوست: جالب آن است که گرگ ها، دسته جمعى زندگى مى کنند.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1394 15:03
گاهی فکر می کنم آدماهایی که یک دختر موطلایی با چشمان سیاه ندارند، دقیقا با چه انگیزه ای زندگی می کنند؟ مثل من که انگیزه ام برای مهمترین تصمیمات زندگیم، نه در یک چشم بر هم زدنی، نه درگذر تک ثانیه ای، نه در کسری از ثانیه ای، خیلی خیلی کمتر از آن، پودر می شود در هوای غبارآلود غروب. پیوست: در حالیکه در تلگرام دارم سر و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 دیماه سال 1394 20:05
آدمی ایست دیگر. گاهی مجبور می شود برود ایمیل های قدیمی اش را بگردد. و وقتی دارد می گردد، یکهو یک ایمیل از آن قدیم ها می بیند. که ساده، خیلی ساده، فقط یک ایمیل زده ای. اما آدمی است دیگر. پرت می شود به خاطرات گذشته. پرت می شوم به خاطرات گذشته امان. البته به گذشته ی خودم، خاطرات خودم، روزگار خودم. وگرنه که تو اصلا در باغ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دیماه سال 1394 02:10
دلت میاد؟
-
Et l´on se sent glacé dans un lit de hasard
شنبه 28 آذرماه سال 1394 12:03
برام عجیبه که تک تک کلمات این شعر ، انقدر درسته. پیوست: به غیر این قسمتش: Avec le temps tout s´évanouit ! البته!
-
کلافه
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1394 02:46
آدما ساعت سه نصف شب مى خوابن. من اینو چه جورى حالىِ مغزم کنم؟ :((((