حتی چگالی شان هم مساوی نیست

اولین خواب غمگین زندگی ام را دیدم.  خوابی که تویش ترس نداشت، فقط غم داشت. یک غم آنی و سنگین. منِ غمگین توی خواب، مثل مرد تمام آن آوار غم را تحمل کرد و خم به ابرو نیاورد. بغض سنگینش را قورت داد و لبخند کمرنگ تحویل داد. وقتی که میان غم و لبخند بیدار شدم، دیدم نمی توانم خواب غمگینم را برای کسی تعریف کنم، چون یک خروار نصیحت عاقلانه بود که سرازیر می شد. چرا نصیحت؟ چون خواب غمگینم یک نمای کوچک از آینده ام بود، اگر که به همین روال زندگیم، ادامه می دادم. نمی خواستم سرزنش بشوم به خاطر تصمیمی که گرفته ام. پس لبخند کمرنگی زدم و غمگینی ام را نگه داشتم برای سلول های قلبم، نه برای چشمانم! 

 

پیوست: کی قرار شد ما زن ها مساوی مردها شویم؟ کی قرار شد مثل آنها محکم رفتار کنیم؟ کی قرار شد مثل یک مرد زندگی کنیم؟ کی قرار شد مثل یک مرد فقط لبخند کمرنگ بزنیم و غم هایمان را حبس کنیم؟ حجم غم های زنها که با مرها مساوی نیست، پس کی قرار شد ما زنها با مردها برابر شویم؟ سلول های من، این همه مرد بودن را تاب نمی آورد.

نظرات 1 + ارسال نظر
غزل سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ

خیلی موافقم اینجانب!

:)) عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد