نفرت انگیزه.فقط داشتم آروم آروم قدم میزدم و برای خودم فکر میکردم.اما نمی دونم اون پسره ی عوضی،از کدوم جهنم دره ای پیداش شد!ول کن هم نبود.رفتم توی اولین مغازه و زنگ زدم بیان دنبالم! خنده داره!روم نشد راستشو بگم.گفتم پام پیچ خورده!.... مامانی حوصله نداره هر نوع ظرف رو توی ردیف خودش بچینه.حق هم داره.تو انتظار داری تمام عمر،تمام دغدغه ی زندگی یه زن،چیدن درست ظرفا باشه!بنابراین تا زمانی که دغدغه ی مهمتری ندارم،خودم ظرفا رو از توی ماشین ظرف شویی جمع میکنم و سرجاشون میذارم.....چجوری میشه کنده شد؟من میخوام از ریشه در بیام،بجاش همچین تو خاک ریشه دووندم که .... فقط بابایی گاهی اوقات میفهمه که چی میگم.اما تفکراتم رو دوست نداره.خودشو میزنه به نفهمی!نمیشه به زور چیزی رو حالی کسی کرد.... دست از تلاشم برداشتم.دوست ندارم بیهوده دست و پا بزنم.باز سرجام میخکوب وایسادم.چرا هیچ وقت،هیچ کس منو به جلو هل نمیده؟!چرا سر دوراهی هام همیشه تنهام؟واقعا که جاده ی کسل کننده ای!.... باز زنگ زده.میگه: کار خوبیه،بار علمیت زیاد میشه،حقوقشم بد نیست.خوشحالم که بعد دو سال،بازم بهم پیشنهاد کار میشه!ولی باز دست دست میکنم.باز طفره میرم.کار کردن انگیزه میخواد،نمی خواد؟.... شخصیت داستانه بشدت ملموسه.بطرز وحشتناکی زندگی شو، زیبا نوشته.وقتی داره در مورد خدا و خدایان قضاوت میکنه،بشدت منو یاد یکی میندازه.برام عجیبه که تفکرات آدمی که حدود سه هزار سال پیش زندگی میکرده،اینقدر زیاد شبیه تفکرات آدمیه که حالا زندگی میکنه.توی مقدمه اش میگه:همه ی آدمای قبل از من، همین بودن،بعد از من هم همین طور خواهند بود!راست هم میگه!....هیچ حس خاصی نداشتم.یه سری خاطره های کمرنگ،زنده شدن. که کاش هیچ وقت وجود نداشتن!فقط همین....
نظرات 6 + ارسال نظر
پسریخی سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 09:14 ب.ظ http://www.iceb0y.blogspot.com/

سخت‌نگیر، کار کن و شجاع باش!
از نصایح یخ ِ کبیر!

غزل سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:52 ب.ظ http://imagicgirl.blogsky.com/

WOW من هیچی ندارم که بگم ، فقط اینکه تک تک جمله ها تو می فهمم و همش یه زمانی از تو سر خودم رد شده ، فقط چه کتابی خوندی اسمش چیه ؟ و اینکه با اینکه نمی شه مبارزه کرد موافقم و خیلی دلم می خواست که منم مثل همه دخترهای کوچیکتر از خودم انقدر رو داشتم که یک دفعه بر می گشتم همچی می خوابوندم تو گوش اون پسره ، در مورد ریشه و خاک هنوز منم به نتیجه نرسیدم ، رسیدم خبرت می کنم و هیچ کسی وجود نداره که تورو به جلو هل بده فقط خودتی و جاده هه ، همه همیشه اون موقع که بهشون احتیاج داری نیستن ، فقط خودت !
راستی خوب شد می خواستم هیچی نگم ، اما فقط اینکه بازم بنویس این خیلی کار خوبیه
خوش بگذره ، می دونم که دوباره خوش خواهد گذشت اگه ما فقط بخوایم !

شاذه چهارشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 08:41 ق.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام
چرا اینقدر دلگیر؟ چرا این قدر افسرده؟
قصه می خونی؟ قصه ی شاد دنباله دار؟ اگه می خونی بیا

خاک‌نهاد پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 05:32 ب.ظ

کدوم داستان؟
چرا ازش هیچی نگفتی.. اسمی.. آدرسی...

ققنوس شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:42 ق.ظ

چسبیدم به نوشتت ...
و نوشته ات هم... بالعکس!

نقره ای یکشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 ق.ظ

ممممم ... اینایی که من خوندم مشکلی در وجود داشتنشون نبود که می گی کاش هیچوقت وجود نداشتن!!! خودت که نوشتی!! همه ی آدمها مثل همند ... اگه اینا وجود نداشت اصلاً باید تو هم وجود نمی داشتی!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد