mi casa - parte 2

می دانی، اینجا خانه ی من نیست. خانه ی من، یک اتاق خالی دارد. یک اتاق خالیِ خالی. فقط یک پنجره کوچک دارد. اسمش را گذاشته ایم اتاق فکر. یک جورهایی توی این اتاق با خودمان خلوت می کنیم. فکر می کنیم. راه می رویم. دخترم روی دیوارهایش را نقاشی کرده: درخت، پروانه، خانه، دودکش، پنجره.  گاهی اوقات خودم هم گوشه و کنارش را خط خطی می کنم. خط خطی ها آرامم می کند، کم کم. خوب که سیاه و خط خطی شد، او* می آید دیوارهایش را رنگ سفید می زند. سفیدِ سفید. مثل برف، مثل ابر، مثل خودش....


پیوست: من دخترم را خوب می شناسم. او باریک است. موهای فرفری قهوه ای روشن دارد. چشمان سیاه. مثل خودم از موهای فرفریش کلافه می شود. زیاد جیک جیک می کند. در عین حال دختر آرامی است. متاسفانه دختر باهوشی است. نیمه شب ها از خواب بیدار می شود، می آید توی آغوش من تا بتواند دوباره خواب برود. هویج آبپز دوست ندارد. با هزار دوز و کلک توجیه اش می کنم که یک نیم لیوان شیر برای صبحانه اش بخورد... می خواهم بگویم من ریزترین خصوصیات ظاهری و باطنی دخترم را می شناسم، اما! اما هیچ ایده ای از خصوصیات "او" ندارم. هیچ. اولین و شاید آخرین چیزی که به ذهنم رسید، آن است که اگر قرار باشد او را به رنگی تشبیه کنم، سفید است، سفید...     
نظرات 1 + ارسال نظر
نگار چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:15 ق.ظ

چه جالب!
من دقیقا هیچ ایده ای از بچه هام ندارم!یعنی هیچ چی!هیچیِ هیچی!
ولی از "او" باز یه چیزایی هست:-D ولی بازم نه اینجوری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد