حالا که خودت هزار هزار هزار کیلومتر دورتر سکنی گزیده ای. حالا که به لطف کووید نوزده، همگی خانه نشین شده ایم، حالا با خیال راحت عکست را ست کرده ام برای لاک اسکرین و هوم اسکرین گوشی ام. و آنگاه که هر صبح و ظهر و شب که برایم نوتیفیکیشن می آید، هر هنگام که دستم به آن گوشی بخورد، قیافه ی جدی تو را می بینم. آن چشمان بی نظیرسیاه را، که با تمرکز چشم دوخته اند به پله های ترقی. و یادم می آید که برای دست یافتن به هدفت، چطور انگشتان من را گرفتی و به بیرون از زندگیت راندی. آری، اینگونه دیگر دلم برایت تنگ نمیشود، وقتی لحظه به لحظه قیافه ی عبوست جلوی چشمانم است.
حتی به خودمان هم دروغ میگوییم.
بعد هم به حال خودمان افسوس می خوریم و بعد، بر میگردیم به همهی آنچیزها که هنوز برایمان باارزشاند. به همان حال میانهی نیمهکارهی معلق.
آره، همون حال میانه ی نیمه کاره ی معلق... شعر میگی هنوزم؟