فردا صبحش که نیامد - شاید هم آمد و من ندیدمش!- اما امروز عصر آمد. درست مثل همان روز تکیه داد بود به درخت و سیگارش را می کشید. دلم می خواست می توانستم مثل آن روز لذت ببرم از یواشکی دید زدن ژست دستانش. اما مگر این مغز عوضی میگذاشت!! "سردش نیست؟ چرا توی اتاقش سیگارش را نمی کشد؟ حتما باید بیاید بیرون توی این سرما؟! حتما باید تکیه دهد به همین درخت؟ مال کدام خانه است؟ عاشق است؟ معتاد است؟ خل است؟ از ترس پدرش یواشکی می زند بیرون؟! شاید هم زن و بچه داشته باشد برای خودش؟ دفعه پیش هم رنگ لباسش همین بود؟ اصلا همین بود؟!!". سیگارش را کشید و رفت. تو بگو کدام طرف! چپ؟ راست؟ سیگارش تمام شد و رفت؟ یا داشت می کشید که رفت؟ حواسم به قصه پردازی های خودم بود. تازه نمی گویم که از گلدان یاسم هم نظر می خواستم! جفتی نشسته بودیم تنگ دل هم، برای هم قصه می گفتیم.
سلام با من دوست میشی
همچین بازدید کننده هایی برای وبلاگمون داریم!!
سلام
درسته استادی ولی این دلیل نمی شه که منو که تازه کارمو مسخره کنی
راستی بهم سربزن باهم دوست می شیم
بای
شما احتمالا به راهنمایی میگید مسخره آیا؟!!!
باباتواعصاب نداریا...
مارفتیم بای
:)