این روزها را باید بنویسم. که تنهایم. چون که همه امتحان دارند و من ندارم. من هیچ وقت کاری به کار آدم هایی که کار و زندگی دارند ندارم. پس از تنهایی ام لذت می برم. از خانه ام لذت می برم. از این روند کند زندگیم لذت می برم. برگه ی دانشجوهایم را تصحیح می کنم. گلدان هایم را آب می دهم. فیلم می بینم. برای ترم آینده برنامه ریزی میکنم. کتاب دایره المعارف رویین پاکباز را می خوانم. توی پلاس و اینستاگرام وول می خورم. از صبح تا نیمه شب موزیک گوش میکنم. نهایت تحرکم رفتن تا سوپرمارکت سر کوچه است. خرت و پرت می خرم: دلستر، هایپ، ماست بورانی، چیپس، شکلات، بستنی، آب میوه، پاستیل! راه به راه هم برای خودم نان تُست درست میکنم و پاستا. ذره ای شک نکن که عنقریب است که معده ام بترکد! و تو فکر کن ذره ای از وضع موجود ناراضی باشم. نیستم. من این زندگی ولنگ و وار را دوست دارم. بعید می دانم چیزی پیدا بشود که بتواند من را از این بی خیالی خلسه آور بیرون بکشد. و بهتر که پیدا نمیشود. صبح ها که از خواب بیدار میشوم و میروم جلوی آینه روشویی تا مسواک بزنم، زل می زنم توی چشمانم. از چشم هایم میپرسم: هی تو، چیزی هست که بخواهی؟. چیزی نمی خواهند. لبخند میزنم. نخواستن بد نیست، با چیپس و بورانی حتی لذت بخش تر هم میشود.  با خیال وُیاژ رویا گونه تر میشود.  

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ http://manism.blogsky.com/

خوش به حالت من که اینقد درگیری دارم که حد نداره!!!

آدم هایی که آنقدر درگیری دارند که حد ندارد، توی نت نمی چرخند، چه برسد به یک وبلاگ متروک :)

زهرا چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ق.ظ

از دپرشن به پاچه گیری! روند شما آزاده یا اتاق مرجع دارید؟

منظور کامنت خود را با رسم شکل شرح دهید. ( ٢ نمره)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد