ارمیای نبی - Jeremiah

گم شده بودم دیشب، توی خواب. یک ساعت تمام. وقتی پیدا شدم ساعت هشت و چهل شب بود. اما در واقعیت هفت و سی صبح! عجیبه که اینقدر دقیق همه چیو یادمه. شاید چون حس آشنایی بود، "گم شدن". گند زد به کل روزم، مدام سردم بود و نمی تونستم روی کارم تمرکز بگیرم. کوچه پس کوچه هایی که توش گم شده بودم، مدام توی ذهنم مرور میشد. گفتم اینجا بنویسمش شاید کم رنگ بشه. اقلا نصف بقیه روزمو بتونم بسازم... 

  

            

نمای کاملی از مجسمه 

 

پیوست: دوسش دارم این مجسمه رو. کشیدگی مجسمه رو، حالت چشماش، طره های ظریف و کشیده اش رو. یه جورایی برام لطیفه. دوسش دارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
بهداد چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ب.ظ

خیلی باهوشی... چاخان نمیکنم انگاری صدها سال نویسنده بودی!!! چقدر شبیه نویسندگان مجلات و روزنامه های قدیمی مینویسی؟؟؟ آفرین بر تو.... هنوزم کسانی هستند که آدم میتونه بهشون افتخار کنه... شما هم لطیف هستید هم خشن... با اظهار علاقه ات نسبت به این مجسمه زیبا و هنری میشود حدس زد که چقدر تناقض های زیبایی درون شما جمع هست... باریکلا ترنج خانم.... منکه به شما دخترها حسودیم میشه!!! چون از سلولهای خاکستری مغزتون استفاده احسن میکنید!!!! بازم بنویس؟؟؟ تا چشم حسود بترکه؟؟؟؟

چشم حسود بترکه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منو دست انداختی!!؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد