خیس

بچه که بودم، نه خیلی بچه. نوجوانی شاید. درست یادم نیست. خانه ی دایی وسطی یک پذیرایی بزرگ داشت. برای من بیشتر به یک موزه می ماند. مجسمه های ریز و درشت، تابلوها، و آن قالیچه ی ابریشمی سرخ! من عاشق آن گوش ماهی بزرگ بودم. همان که مامان می گفت اگر بگذاری دمِ گوشت، صدای دریا می دهد. یادم نمی آید که آخرش صدای دریا می داد یا نه.تو خیالم لابد می داد! و عاشق این تابلو. از انگلیس آورده بودنش. آن موقع ها اندازه ی بزغاله هم از سبک های نقاشی سر در نمی آوردم. بعدا ها به خاطر این تابلو، عاشق سبک امپرسیونیسم شدم. یک جورهایی روان بود و خیس انگار...   

 

تصویر در سایز بزرگتر 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
غزل یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ

یعنی این و دوست دارم خیسه!

اوهوم:)

علی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

این اما خیلی خوب است. خنک و تازه.

مررررررررررسییییی

[ بدون نام ] یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ب.ظ

چقدر تخیل داشت این صدای دریا شنیدن !
گوشام ژرس می شد از بس می چسبوندم بهش.
من هم مامانم می گفت بهم!!
صدا داشت؟!

صدا داشت؟!! :))

[ بدون نام ] یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ب.ظ

تصحیح:
پرس

تی تی دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ

این نظر بالاییه این بنده ی حقیر بودها :))

حدس زدم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد