بچه که بودم، نه خیلی بچه. نوجوانی شاید. درست یادم نیست. خانه ی دایی وسطی یک پذیرایی بزرگ داشت. برای من بیشتر به یک موزه می ماند. مجسمه های ریز و درشت، تابلوها، و آن قالیچه ی ابریشمی سرخ! من عاشق آن گوش ماهی بزرگ بودم. همان که مامان می گفت اگر بگذاری دمِ گوشت، صدای دریا می دهد. یادم نمی آید که آخرش صدای دریا می داد یا نه.تو خیالم لابد می داد! و عاشق این تابلو. از انگلیس آورده بودنش. آن موقع ها اندازه ی بزغاله هم از سبک های نقاشی سر در نمی آوردم. بعدا ها به خاطر این تابلو، عاشق سبک امپرسیونیسم شدم. یک جورهایی روان بود و خیس انگار...
یعنی این و دوست دارم خیسه!
اوهوم:)
این اما خیلی خوب است. خنک و تازه.
مررررررررررسییییی
چقدر تخیل داشت این صدای دریا شنیدن !
گوشام ژرس می شد از بس می چسبوندم بهش.
من هم مامانم می گفت بهم!!
صدا داشت؟!
صدا داشت؟!! :))
تصحیح:
پرس
این نظر بالاییه این بنده ی حقیر بودها :))
حدس زدم:)