این ره که تو می روی

همه مون بازیچه ی سرنوشتیم. بیخودی دست و پا می زنیم. یه روز میشه، چشمامونو که خوب باز می کنیم، می بینیم اینهمه بیراهه رفتیم که از آخر راه گریز بزنیم، اما یهو می بینیم آخرش رسیدیم ته همون جاده که ازش فرار می کردیم و نمی خواستیمش.  

 

 

پیوست: آخرشم اونی شد که تو می خواستی. رسیدم ته جاده. می دونی، ته جاده خیلی هم بد نیست. اقل کمش اینه که خستگیه راه نداره. ترس از مرداب نداره. گمونم بتونم این انتهای جاده رو دوست داشته باشم. گمونم بتونم...

نظرات 1 + ارسال نظر
تی تی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

چطور ته جاده ای رو که ازش فرار می کردی دوست داری؟!
بازیه...آره لعنتی همش بازیه...
ب...ا...ز...ی

نمی دونم هنوز دوسش دارم یا نه! خستگی راه چه کارها که نمی کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد