این روزهای سوت و کور، پر از کسالت هستند، پر از رخوت، پر از سکون... حرفی برای گفتن ندارم اما نوشتنم می آید. این است که این صفحه "یاداشت جدید" بلاگ اسکای را باز کردم و چند ثانیه بر و بر نگاهش کردم بلکه سوژه بیاد. لعنتی سوژه ها همیشه نصف شبها هجوم می اورند، دسته جمعی. معلوم است که یادم نمی ماند...
پیوست: شبیه آدم ها نمی مانم این روزها. یا ساکت ساکتم و بی تحرک! یا پاچه می گیرم اساسی. احساس مِحساس هم تعطیل!( عقل و شعور هم که شکر خدا همیشه در تعطیلات به سر می برد!)
پیوست: قرار بود یک کتابی معرفی کنی که آدم شوم. عید بود، یادت می آید؟!
آره یادمه. کتاب خودم گم شده. یعنی اولیش از سری سه تاییش نیست.
فکر کنم همشکلیم و خب نمی تونم شکل تو بگم که این شکلیم ولی خیلی این شکلیم!
این کتابو بخون:با چه کسی آشنا شده اید؟!
فک کنم شوخی نمی کنه! منظورش این بود که برم یه همچین کتابیو بخونم!