وقتی از کنارت رد میشوم، هالهی اطراف بدنت را حس میکنم، اصلاً میبینماش که مثل نور دورت میگردد و دایم رنگاش عوض میشود، وقتهایی که حس و حالت عوض میشود. یا گرمات که میشود غلیظتر میشود و انگار از زیر لباست، از گردنات، از زیر روسری رنگوارنگات که پر است از گلهای قرمز درشت در زمینهی سفیدش، یک جوری، با یک لطافتی که خاص خودت است، پخش میشود در هوا، بیشتر از همیشه.
بعد این عطری که فقط مخصوص خودت است، مرا محو میکند. یعنی آنقدر پر میشوم، آنقدر لبریز میشوم از این رایحه ی آسمانی که یادم میرود منای هم وجود دارد. اصلاً آنجور وقتها بودن من انگار دستبردن بیجاییست در این زیبایی ناب.
«علی»
به علی(مهوش!): بچه جون برو در خونهی خودتون بازی کن!
به فیروزه: نوع تفکر اجناس مونث کلاً یهجوره. که البته اون "یه جور" یه جوره پیچیده و عجیب غریبه!
جالبه،اینو ندیده بودم!
امیدوارم در اینجا شعری ببینیم.
امان از این عطر به خصوص...فکر کن تو یه پاساژ گنده پر از ادم یهو یه عطر اشنا میشنوی و همچین کله تو میچرخونی عین این دیونه ها دنبال بو ............. که.......بیخیال!با احساسات لطیف ما اینگونه با نوشته هاتون بازی نکنید اقا!