دکتره آدم مهربونیه.حتی کمی دلش برام سوخته.سعی میکنه آروم و با طمانینه بهم بگه که فقط ۲۴ ساعت و شایدم کمتر وقت دارم.بی اختیار انگشت شستم رو زیر دندون نیشم قرار میدم.چند گاز نرم از ناخن شستم می گیرم.بعد در حالیکه همچنان به دکتره زل زدم،ازش می پرسم:دو تا یا سه تا؟دکتره یه ابروش بالا می ره و می پرسه:چی دوتا یا سه تا؟؟از جام پا می شم.به طرف در میرم.آروم زیر لبم می گم:درختچه....باید خودمو برسونم تو اتاقم.اما عجله ای ندارم.دارم فکر می کنم.توی اتاقم چند لحظه می شینم روی تختم.خب،کاغذ لازم دارم و خودکار...چهار یا پنج تا کاغذ آچهار میارم.به جای خودکار،روانویس ابی نفتیمو میارم.بازم می شینم رو تختم و شروع می کنم نوشتن:سلام.ببینید،من از اول خواهش می کنم بیخودی گریه نکنید.مخصوصا مامان خانم شما!گریه نداره که.آخرش قرار بود بمیرم.حالا چه الان،چه پنجاه سال دیگه نهایتا!یه سری خواسته های کوچولو دارم.لطفا تا جایی که براتون ممکنه،به وصیتم عمل کنید.اممم...خیلی وقت ندارم مقدمه چینی کنم.بی مقدمه:می دونم چیز خاصی ندارم،اما خواهرکم،شمع هام و تابلو کوبیسمه و با روتختی کار دست زاهدان و قالیچه ام،واسه تو.اون عروسک بزرگه که موهای زرشکی فرفری داره رو بدین به پری.بقیه عروسک هام رو بدین به نی نی نادیا.همه ی لباسام رو بدین به اون خانمه که اسمش فریبا بود(که عید برای کار اومد خونمون).تابلو پروانه ام رو بدینش به مرجان.اون تابلو پرنده سفیده رو برش گردونین به همون آقا نقاشه که کشیده بودش.(راستی،اون تابلوی دو آهوی اسلیمی ام رو هم بدین به خواهرکم)...{اینجا پا میشم می رم روبروی کتابخونه ام.دستمو انگار که روی کلید پیانو می کشم،روی کتابام می کشم...}کتاب کتیبه ایلامی،تخت جمشید،اتاقی از آن خود،آهستگی و کتابای صادق هدایت و سولماز دریانیان مو بدین به نازی.کتاب اعترافات رو بدین وجی جون و ازش معذرت بخواین که کتابو همون موقع که خواست،نتونستم بهش بدم.کتابای هانریش بل،و تمام کتابای مربوط به سهراب سپهری رو(بجز هشت کتاب) بدینش به سینا.بهش بگین من خیلی دلم می خواست یه روزی اون واسم پاییز طلایی رو بزنه.بهش بگین اون روز وقتی داشت خواب های طلایی رو می زد،شنیدمش.ازش تشکر کنین که وقتی توی اتاق بودم اونو واسم زد،چون خیلی دچار هیجان شدم.وقتی پاییز طلایی رو یاد گرفت،یه شب حتما به یادم بزنتش.بهش بگین خیالش راحت،ارواح گریه نمی کنن!هشت کتابمو بدین به بهزاد.تمام کتابای شل رو بدین به آلی.کتابای حسین پناهی مو بدین به دوست ندا(ندا خودش می دونه کیو میگم)کتابای مستور و آلبر کامو رو بدین به علی.کتاب کاخ تنهایی و زیبای تنها رو مامان جون شما بر دارین.بقیه کتابای رومانم رو بدین به فرزانه.کتابای شعرمو به اضافه ی کتابای درسیمو بدین به کتابخونه ای که توش درس می خوندم....می دونم زحمت بزرگیه.اما مامان در جریانه.قبلا باهاش در این مورد حرف زدم.من همیشه دلم می خواست،یه بچه ی بی سرپرست رو بزرگ کنم.بخاطر همین ازتون می خوام یه دختر بچه رو به سرپرستی قبول کنین.می دونم واسه مامان سخته.بخاطر همین فقط در حدی که مخارجشو بدین هم کافیه.لطفا از پولی که به عنوان شراکت به اقا  یاسین سپردم،استفاده کنین.ماه هایی که شرکت سود نمی ده،بابا لطفا شما خرج اون بچه رو بدین(تصور کنین من زنده امو دارین خرج بچه ی خودتون می کنین).هر چیزی که واسه منه و میشه فروختش رو در طول سال خرج اون بچه بکنین لطفا.گردنبند فیروزه شجره ام رو به عنوان هدیه تولد بیست سالگیش نگه دارین.لطفا بهش هم نگین مرگ یکی باعث خوشبخت!!!!شدنش شده.آها،یادم رفت.تمام دفتر خاطراتم و هر چیز دست نویسمو بدینش به نعیمه.از زهرا معذرت بخواین که نرسیدم واسه کوچولوش وبلاگ بسازم...این اخری خیلی مهمه.لطفا یه گورستان جنگلی مانند پیدا کنین.قبرمو چند متری یه درخت پیر بکنین.(مواظب باشین ریشه هاش آسیب نبینن!)اصلا دلم نمی خواد رو قبرم سنگ بندازین.روی قبرم دو تا درختچه بکارین.(درختچه ها رو خودم قرار انتخاب کنم.به بابا می سپرم کدوم درختچه ها).تا درختچه ها جون بگیرن،لطفا بیاین سر قبرم...اگه در حق کسی بدی کردم،می دونم توقع زیادیه اما لطفا منو ببخشن...دلم واسه همتون تنگ میشه.اما بی زحمت یه وقت هوس نکنین که زودی بیاین پیشم.حالا وقت واسه دیدار بسیاره...همینا دیگه...(بابا وصیت نامه است،فیلم هندی که نیست.پاشین به کار و زندگی تون برسین!)

پیوست ۱:اگه به بعضی از اقوام یا دوستان عزیزم،وصیت نکردم که چیزی از اموالم بهشون هدیه بشه،یقینا معنیش این نیست که دوسشون نداشتم یا برام بی اهمیت بودن.دلیلش فقط این بوده که به نظرم این اموال چندرغازم به هیچ کارشون نمی یومده.به بقیه عزیزان هم بگم اگه از اموال من چیزی بهشون تعلق گرفته و بدرشون نمی خوره،بدون عذاب وجدان بندازنش دور!

پیوست ۲: به هم اتاقی های عزیزم بگین،نگران نباشن،من خودم هر شب ساعت ۱۲ از توی گور در میام و چراغ ها را من خاموش می کنم.

(وقتی می میرم که فقط موفق شدم یه درختچه رو انتخاب کنم و دارم دنبال درختچه ی دوم می گردم)

پیوست آخر:البته به جز مورد بچه هه و اون درختچه ها که برام خیلی جدین،بقیه شون یه جور ایده ال گرایی مختص وبلاگ میشه که در دنیای واقعی خیلی نمیشه جدیش گرفت.

نظرات 12 + ارسال نظر
مدی یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ق.ظ http://www.mahbed.blogsky.com

اووووووووووووووووووو
چقدر زیاد نوشتی
ولی اشکال نداره من همشو خوندم
جالب بود

جون عمت!!!که جالب بود!!!!امان از شما وبلاگیا!!!!

غزل یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:39 ق.ظ

ببخشیدها! فقط اون مورد بچه و درختچه هاست که خیلی سختن! بقیش که بذل و بخشش اموال بود دیگه!
چرا هیچ کتابی به من ندادی ؟ من دچار یاس فلسفی شدم! منم کتاب شعر از تو می خوامممممممممممممم!
خیلی واقعی بود! گریه ام داشت فعال می شد!

راست می گی؟!!!!راستش غزل من کتاب شعرامو خیلی دوست دارم.اما هر چی فکر کردم،به نظرم اومد هیچکی نیست که بخواد کتابای شعرای منو بخونه!!!!بخاطر همین مجبور شدم وصیت کنم بدنشون به کتابخونه...
(حالا لازم نیست حتما بمیرم که!این دفعه که اومدم چندتاش رو برات میارم.)

جاوید یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:50 ق.ظ http://javid.blogfa.com

سلام

الان این توصیف اتاقت بود یا وصیت نامه ! فکر کنم به همون میزان که شما کتاب دارید منم سی دی و دی وی دی دارم ! و به همون میزان که عکس رو درو دیوار دارید منم پوستر بازی دارم ! البته تازگی مامانم همشون رو به بهانه تمیز کردن دیوار کند (شکلک دپرسی) !!!

مورد بچه که زیاد سخت نیست الان با ماهی ده بیست هزار تومن می شه سرپرست یه بچه شد ! البته می گن سرپرستش شمایین و در واقع این پول ها خرج جمع بروبچ می شه !!!

انشاالله حالا حالا زنده باشید ...

پ.ن : قسمتی از نظرم رو حذف کردم ، بنا به دلایلی !

الان یعنی بازم می خواین حس کنجکاوی ادمو تحریک کنین که بیایم حدس بزنیم؟؟!!!!عمرا!!!!!!!
با ماهی ده هزار تومن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خرج برو بچ!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!شما مطمئنی؟؟!!!یا می خوای سنگ جلوی توصیف اتاقمون!!(وصیت نامه) بندازی!!!!!!

جاوید یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:32 ب.ظ http://gamez.ir

سلام

نه اون قسمتی که حذف شد یه مقداری آنتی گرل بود ! شما هم نمی خواد هیچی حذس بزنی ! ولی اونو جدی گفتم برو بهزیستی بپرس (من یکی دو سال پیش پرسیدم بهم گفتن اینجوریه الان شاید گرون تر شده باشه یا کلا سیستمشون عوض شده باشه ) بچه رو که نمی خوای بیاری خونت !!!!!

گفتن هیچی خرج بچهه نمی کنن؟؟؟!!!!
ببین،اینجوری که تو میگی،میشه ۲۰ یا ۳۰ تا بچه رو به سرپرستی قبول کرد که!!!!!
اینجوری نمیشه!من باید برم حسابی ته و توی این قضیه رو در بیارم!

پسریخی یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 02:47 ب.ظ http://iceb0y.wordpress.com

تو قراره نیست بشی برای همیشه. دقایق کمی داری که با عزیزانت باشی و به‌شون دلداری بدی، یا اونا به تو. اونوقت اومدی کلی فکر کردی که کدوم خرت و پرت رو به کی بدم!؟

کلا خیلی هم کلی نبود.همش یه یک ساعت وقت گرفت.بعدشم ۲۴ ساعت خودمه!!!دلم نمی خواد هی ونگ بزنم یا شاهد گریه کردن اونا باشم!!!!!تو ۲۴ ساعت خودتو برو هی دلداری بده!

parYa سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:27 ق.ظ

تو هم خوب استفاده میکنی...بخششت هم اصلا جای ناراحتی و غرغر نداره...یه چیز تو مایه های کچلی منه...دلیه...اینجوریاس...راستی فیروزه چقد چیز میز واسه بخشیدن داریاااا...

دوستی فرمودن: خرت و پرت!!!!بستگی داره چه جوری نگاه کنی!

نقره فه چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:48 ق.ظ

الان این 24 ساعت بود?

0. مرسی بابت کتابها، بقای عمر بازمانده ها باشه جسدتون!

نه.۲۵ ساعت بود پس!!!!
بقای اجساد ما هم،عمر شما باشه!

maryam چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:35 ق.ظ http://maryami.com

daraeet cheghad kame!
ye kam bishtar beh amvalet ezafe kon bad bemir,
injoory sali ye bar ham behet sar nemizanim:D!

مطرود چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:41 ق.ظ http://east0f3den.blogsky.com

اممم... خب این پستو که مطمئنن نخوندم. :))
در مورد بالاتری اش باید بگم که واقعا گاهی انقدر گیج میزنم که خودمم نمیفهمم چرا... و واقعا چرا؟
بعدم در مورد پستم: ببخشید من همیشه انقدا بی ادب نیستن اما سر قضیه مترو جدا خیلی خیلی حالم گرفته شد!!

آره خب.می فهمم!

113 سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:06 ب.ظ

خیلی ...
باحاله

نچ

113 چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ب.ظ

منظورم چی بوده که نچ ؟؟؟

دیگه با حال نیست!

113 جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ب.ظ

باشه
ادامه نمیدم
انشالا بلا دوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد