ایستادم.نه نه.عقب نکشیدم،فقط ایستادم.وسط یه چهار راه...نه نه،چهار راه نه،یه جایی گنگ تر،یه جایی محو تر،مثل... مثل بیابون.دستامو سایبون چشمام کردم،چشمامو تنگ کردمو،سعی دارم اون دورها،اون دور دورها،یه چیزی پیدا کنم،یه طراوت،یه تازگی،یه آرامش،یه چیزی که انگیزه بشه،برای حرکت،برای قدم برداشتن.هر چقدر هم کوچیک باشه،انگیزهه،حرکته....ولی گفتم که،هیچی نیست اون دورها،اون دور دورها.یه آب،یا حتی سراب...آره وایسادم.اینجا،جایی که نه کسی هلم میده جلو،نه کسی می کشونتم عقب.جایی که توانت تموم شده،انگیزه ها،آرزوها،رویاها.جایی که...
nice..
منتظری تا بمیری! آره؟ خوبه ... داری می رسی به اون قدیمای من ... نه؟ واقعا راه خوبیه که یه مدت همه ی تقصیرها و بدبختی ها رو بندازی گردن عالم و آدم ... اما خب میدونی بعد یه مدت خسته میشی .... میبینی حالا!
عزیزم شما از کجا به این تشخیص اندیشمندانتون رسیدین؟؟؟؟؟
سکون ...
خودش نوعی مرگه ...
خوبیش اینه که میشه بارها تجربش کرد ...
حرکت زندگی در تضاد با این سکونه که معنا میشه ...