چقدر دلم واسه وبلاگم تنگ شده.نمیرسم بیام اینجا؛سه ذره وراجی کنم.

بابا حالش خوبه؛بذارید بگم چه بلایی سر بابام آوردن:

این دکترها به اندازه بز شعور ندارن(شما هم اگه این بلا ها رو سر باباتون میووردن؛همینقدر با ادب میموندین)این بابای مظلوم ساده من؛سالم رفت بیمارستان؛منفجر شده بَرِش گردوندن.بابا رفت قلبش رو تست کنن؛از مغزش سر در آوردن.میدونید؛توضیح دادنش برام سخته

فقط اینو بگم که خودتون رو دست این دکترهای بی شعور ندین

الان هم باید برم؛آخه من تنهایی باید برم اسباب کشی کنم؛بابایی گفته وقتی برگرده خونه؛میخواد بره خونه جدید.اینه که باید دست تنها(البته تقریباً)اسباب کشی کنم.این کارآموزی هم که قوز بالا قوز؛تمام صبح و بعداز ظهر منو میگیره

فعلا برم