یه استرس مزخرف منو گرفته بود؛به خاطر اینکه 12 ساعت بعد باید وارد یه محیط ناآشنا میشدم؛دچار ترسی عذاب آور شده بودم.عذاب آور چون مدام خودم رو سرزنش میکردم که ابله کوچولو از چی می ترسی؟بابا به یکی از همکاراش گفته بود که روزی که میرم کارآموزی؛همراه من بیاد؛تا راه رو از چاه نشونم بده.از اینکه بابا از قبلاً در این مورد با من صحبتی نکرده بود؛عصبانی بودم.مدام پیش خودم تکرار میکردم که مگه تو بچه ای که احتیاج به راهنما داشته باشی.ولی بعد از کمی تفکر به این نتیجه میرسیدم که آره بچه ای.واقعیت این بود که من از اینکه آقاهه قرار بود همرام بیاد یه ذره به آرامش رسیده بودم.پیش خودم گفتم:ور ور نکن بچه کوچولو؛تو که از دیدن یه قیم ذوق میکنی؛پس چرا میخوای ادعای بزرگ بودن رو بکنی.حسابی از دست خودم شاکی شده بودم.مثل همیشه خواستم با سرگرم کردن خودم از واقعیت فرار کنم.همیشه همین جور بود.درست عین یه ترسو عمل میکردم؛همیشه از واقعیت های تلخ فرار میکردم.سعی میکردم با درگیر کردن مغزم به یه چیز دیگه؛ذهنم رو از اون واقعیت دور نگه دارم.بنابرین رفتم سر وبلاگ خوندن.مریم برام offline گذاشته بود؛این نشون میداد که مریم از مسافرت برگشته.وبلاگش رو باز کردم؛نوشته بود:چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید.و من بلافاصله با یک پوزخند پیش خودم گفتم:چشمها را باید بست / جور دیگری هم نباید دید.

سراغ یه وبلاگ دیگه باید میرفتم؛ولی کدوم وب؟یادمو اون وبلاگی اومد که همیشه میخوندم.همون که نویسندش دلزده شده بود.پیش خودم فکر کردم شاید سر معیوبش به سنگ خورده و برگشته.وقتی وبلاگش رو باز کردم دیدم همه مطالبش رو به صورت آرشیو درآورده.از یه تاریخ تا یه تاریخ دیگه.من آخرین مطلبش رو میخواستم ولی اصلاً دلم نمی خواست به تاریخ ها توجه ای بکنم و نکردم.پیش خودم فکر کردم اون به صورت stack عمل میکنه یا یه صف واقعی؟پیش خودم گفتم اون آدم تقریباً پیچیده ای باید باشه.من اگه بودم مطالبم رو به صورت stack آرشیو میکردم.بنابرین با این ریسک که آخرین مطلبش در اول صف قرار داره؛روی بالا ترین لینک کلید کردم.اما وقتی صفحه باز شد دیدم اون به صورت صف مطالبش رو آرشیو کرده.(یعنی نوشته های اولینش بود). از اینکه حدسم درست از آب در نیومده بود؛غافلگیر شده بودم(آخه 97 درصد حدس های من درست ار آب در میان).

اون صفحه رو شروع کردم به خوندن.در آخر به دو تا نتیجه رسیدم:اول اینکه نوشته های اول اون خیلی صمیمی تر از نوشته های آخریش بوده.دوم اینکه:من اون وبلاگ رو قبلاً یه دفعه خونده بودم؛چون من یه مطلبش رو(فقط یه مطلبش)ریز به ریز یادم بود؛اون مطلبش واقعاً زیبا و صادقانه بود؛دقیقاً یادمه به چه دلیل به سراغ اون وبلاگ نرفتم.

صبح ساده ترین مانتو و شلوار و کیفم رو انتخاب کردم.درست عین کسایی که نمی خوان دیده بشن؛عین یه آفتاب پرست

بقیه اش باشه واسه فردا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد