ظاهرا به تنها چیزى که دسترسى داریم، همین وبلاگمان است.
پیوست: گفتیم تا فیلتر نشده، یک کوفتى داخلش بنویسیم!!
یک بار باید بنشینم سرِ فرصت. تو را بنویسم. تو که آخرینش بودى.
پیوست: آدم فکر مى کند آخرینشان حتما هپى اِند ترینشان است! اما استثنا همیشه وجود دارد. مى شود که آخرینشان دهن صاف کن ترینشان باشد!
پیوست دوم: درست یادم نمى آید، شاید براى من، اولینش به همان دهن صاف کنى اخرینش بود.
لهِ له ام. داغونم. شکسته ام. قطعه قطعه شدم انگار. با یه ساطور، روى بند بند انگشتم. انگار که با صورت، خش خش روى آسفالت، کیلومترها کشوندنم. انگار که عین توى فیلما، به دست و پاهام طناب بستن و از دو طرف کشیدنم. انگار که بهم تجاوز شده.
انقد که داغونم.
شاید خیلى زود، دیر نشود. حتا ممکن است خیلى دیر، دیر شود. میدانى، اما به هر حال دیر مى شود...
چطورى نجات پیدا مى کنم از شر این زندگى غمگین؟ از شر این زندگى که از تک تک گنجه و کُنج هایش، تنهایى چشم دوخته صاف به چشم هایم.
مى دانى، تولدم است.
من سال ها پیش مرده ام. همان موقع که خورشید از مشرق طلوع نکرد. من همان سال ها مردم. و حال مى بینم چه ساده ادمایى که دوستم دارند را دوست ندارم. و چه ساده تر ادم هایى که دوستشان دارم، یک روزه از قلبم مى افتند پایین. تلپ، کف اسفالت. و من فقط مستاصل نگاه مى کنم. طبیعى است، چون من سال ها پیش مرده ام.