هورا… هورا…

ببینید چقدر خوشگل شده؛فونت وبلاگم رو میگم.اصلاً به ذهنتون نرسه که من درستش کردما؛اصلاً.
ایشون گفتن فونت وبلاگم خیلی فجیعه.منم گفتم اصلاً فجیع بودنش رو متوجه نمی شم.هیچی دیگه؛آخرش خودش(ببخشید خودشون)درستش کردن.خیلی خیلی ممنون.

خب دیگه؛هر کی با فونت وبلاگ من مشکل داره؛میتونه بگه تا خودش درستش کنه!(کم رو بودنم منو کشته … )

در هر صورت همون طور که می بینید این فونت هنوز درست نشده؛دلیلشم اینه که عیب و ایرادش از ویندوز منه؛نه از چیز دیگه.همه این بلا ها رو هم اول خودم به سرش آوردم(چون بیخودی حس مهندس بودن بهم دست داده بود؛همین جوری الکی)بعدشم این مهندسه برق؛که من فلک زده این کامپیوتر رو پیشش بردم تا درست کنه.حیف حیف که نمی تونم دست به افشاگری بزنم(آخه وبلاگ داره؛راست و دروغش با دوستم؛چون بنده به شخصه این موضوع رو نکشفیدم)

این کامپیوتر که از این مهندس ها خیری ندید.شاید لازم باشه این دفعه ببرمش پیش یه پزشک!!!!!!!

خدا رو شکر که من وقت نمیکنم این کامپیوتر رو مهندسیش کنم؛آخه تصمیم گرفتم یه کتاب 500 صفحه ای رو توی سه روز بخونم؛آخه چهار شنبه باید برم کارآموزی؛منم که چشمم نزنن از سخت افزار هیچی نمی دونم.

-1 از دیروز تا حالا صد تا وبلاگ رو باز کردم تا بتونم یه وبلاگ باب طبعم پیدا کنم ولی پیدا نکردم.راستش رو بخواین من هر روز حداقل دو وبلاگ رو همیشه میخوندم(توجه داشته باشید که بعضی وقتها واقعاً بیشتر از 2 تا میخونم؛بحث سر حداقله… ).اما مریم(یکی از اون دو تا)رفته مسافرت؛اون یکی هم یکی دو هفته ای هست که اعلام کرده دیگه نمی نویسه و دلزده شده!!!!!من که تا آخر عمرم به خاطر اینکه منو از خوندن وبلاگش محروم کرده نمی بخشم؛در هر صورت باید بیاد حلالیت بطلبه.(حالا اینا رو میگم چون مطمئنم دیگه وبلاگ منو نمی خونه!!!)

دو تا وب دیگه هم ذخیره داشتم که از شانس من؛یکیش سه روزه که هک شده؛اون یکی هم آدرس عوض کرده و من آدرس جدیدش رو هیچ جوری نمی تونم باز کنم… شما بگین از این بدتر میشه.!!!!!!!!!!

-2 من که هر چی می بینم ؛نمی فهمم کجای این فونت عیب داره!!!!!!!!

-3 وای که چه لذتی داره تمرین خط کردن بدون اینکه یه پسر هم سن و سال خودت (مثلا استاد خطم… )هی به جونت نق بزنه که تند تند ننویس؛روش خطی خودت رو وارد تمرینات نکن… . ولی حالا اگه بود؛یه تعریفی هم این وسطا میکرد…

ولی خداییش از بس تمرین نکرده بودم حسابی از دستم در رفته بود

-1 من نمی دونم چرا درست عین یه بز (البته دور از جون شما… )احمق میشم.دیروز(شایدم پریروز… حالا انگار که روزش مهمه… )مریم یه ایمیل برام فرستاده بود که پر بود از عکس های بچه های ناز و ملوس.اول این میل هم نوشته بود برای این که عضو این گروه بشی اینجا(یه آدمک بود)رو کلیک کن و بعد هم کلید join رو بزن.منم عین احمق ها؛کورکورانه همین کار رو کردم.دیروز که داشتم با مریم چت میکردم؛پرسیدم قضیه این گروه چیه؛اونم گفت: من که نگفتم عضو بشی….هیچی دیگه؛ قصد مریم فقط فرستادن عکس ها بوده همین.میدونید چه احساسی داره که به مهمونی که دعوت نشدید برید.بابا آخه ابله بودن هم حدی داره.گند بزنن به این مخ معیوب من که اینقدر آکبنده… .حالا خدا رو شکر که مریم disconnect شد.وگرنه کلی ضایع میشدم.(نه که الان نشدم!!)

-2 الهی قربونت برم بابایی که خوب شدی.(البته خوب که بودی ؛بازم البته اگه راستش رو بهم گفته باشی). نازی بابایی خوب… .قول میدم تا یه ماه دیگه دعوات نکنم که بابای سر به هوایی هستی.قربونت برم…

-3 فامیلی؛ الکی خوش تر از فامیل خودمون ندیدم.دیروز من و ندا و سه تا دختر عمه هام با دو دختر عموم و مامانم و عمه و زن عموم و عموم(یعنی یه گروه سنی بین 8 تا 62 سال) نشستیم اسم-فامیل بازی کردیم.راستش رو بخواین تنها کاری که نمی کردیم بازی بود.البته باید ذکر کنم بنده نقش موثری در بر هم زدن بازی داشتم(البته عمه ام هم کمک بزرگی به حساب میومد!!!!).هر کی هر چی بلد نبود که من بلند بهش میرسوندم؛تا جایی هم که می تونستم تیکه می نداختم تا حواس نفهمند(به قول عمه ام).ولی واقعاً بعد از 8 سال اسم-فامیل بازی نکردن؛خیلی کیف داد.کجایی دوران کودکی که یادت بخیر…

-4 الهی بمیرم برای ماهیم که آخرش مرد.دلم براش تنگ شده…

همیشه فکر میکردم اگه یه وقت ماهیم مرد؛عکس العمل من چیه.همیشه می دونستم خیلی ناراحت میشم.پیش خودم فکر میکردم اوجش اینه که کمی گریه کنم.اما وقتی امروز ماهی کوچولوی من مرد؛اولش چند تا جیغ کوتاه کشیدم و در حالی که جلوی چشمام رو گرفته بودم؛ناباورانه شروع کردم عقب عقب رفتن.من بد جوری شکه شدم؛اونقدر که بغضم تو گلو موند…

بابا اصرار کرده بود که بذار بندازیمش توی رودخونه ای؛چیزی… اما من بد جوری بهش عادت کرده بودم.خودم خریده بودمش؛اونم وقتی که همه با خریدنش مخالفت میکردن.من هر روز بهش غذا میدادم.خودم اون شعر فروغ رو براش خوندم:ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه / اونوخ به خواب هر کی رفت / خوابشو از ستاره سنگین میکنه....

همیشه میدونستم نباید به کسی یا چیزی عادت کنم؛چون به سختی ازش دل میکنم.به سختی…

همیشه باید از همه چیز و همه کس دوری کنم که مبادا بهشون عادت کنم.این موضوع در مورد هرکسی و هر چیزی صدق میکنه؛دوست؛آشنا؛غریبه؛فامیل؛جونور؛کتاب؛در؛دیوار و هر موجود زنده و غیر زنده ای؛ من اینو خیلی وقته میدونم و همیشه قبل از اینکه بخوام به حضورکسی یا چیزی عادت کنم؛خودم رو ازش دور میکردم.حتی عادت نکردن هم کافی نیست.مثلاً حسان؛من به دیدنش اصلاً عادت نداشتم.یه بچه پنج؛شش ساله که 3 یا 4 بار در سال بیشتر نمیدیدمش.من فقط چند تا کتاب براش خونده بودم با چند تا شعر؛همین.اما وقتی مرد یه بشکه گریه کردم؛نمونه اش همین دیشب…؛

الهبی یمیرم برای ماهیم؛شاید اگه نخریده بودمش یا به حرف بابا گوش کرده بودم؛الان زنده بود.از عذاب وجدان دارم میمیرم؛حالا اونش به کنار؛از نبودنش بیشتر دارم دق میکنم.

حالا همه اینا به کنار؛دلم بد جوری برای بابایی شور میزنه.دیروز بابایی با دو تا دیگه از همکاراش رفتن بیمارستان تا تست کنن ببینن قلبشون سالمه یا نه.(آخه اجباری بوده؛بابا میگفت دستور بوده. چه میدونم … یه چیزی تو این مایه ها بوده…).دیروز بعدازظهر بابایی زنگ زد که بیمارستان نگه اش داشتن.دکتر گفته:شما باید دو روز بیمارستان بمونید تا آزمایش های بیشتری انجام بشه.من میترسم.آخه بقیه همکاراش رفتن سر خونه زندگیشون به جز بابا… .من نمیدونم چرا هیچکی نگران نیست.مامان که میگه بابا هیچیش نیست و من باباتون رو میشناسم… .ندا هم که انگار نه انگار .چسبیده به کتاب های تستش؛انگار که همین فردا کنکور داره… .بد جوری دلم برای بابایی شور میزنه….خیلی خیلی…

الانم یه کتاب 500 صفحه ای گذاشتم جلوی خودم.تا بلکه دو تا کلمه یاد بگیرم عین بوق ها پا نشم برم کارآموزی.اما کو یه ذره تمرکز؛کو یه ذره آرامش…

وای… چقدر توی این وبلاگم نق و وِر زدم؛ولی چاره ای نبود؛واقعاً داشتم خفه میشدم…

یه حس بد

یه حس غمگین

یه حس افسرده

یه حس سکوت

یه حس مبهم

یه حس پوچ بودن

یه حس بی اهمیت بودن

یه حس فریب

یه حس بی تفاوت بودن

یه حس پیچیده

یه حس گنگ

یه حس ترس

یه حس درک نشدن

یه حس نامفهوم

یه حس سرگردون که هجوم آورده به مغز من؛به روح من؛به وجود من…

دلم برای خودم میسوزه؛از این که این همه حس مزخرف دارم؛از اینکه همه چی رو حس میکنم؛حس…سنگ بودن چه عالیه؛سنگ بودن چه آرام بخشه.پس من کی سنگ میشم؟؛کی ؟؟

وای که دیروز چقدر خندیدیم.دیروز که خونه داییم مهمونی بودیم؛فیلم عروسی پسر داییم رو گذاشتن تا ببینیم؛یه قسمت اش بود که علیرضا انگشتش رو زده بود توی ظرف عسل ؛و بعدشم گذاشت توی دهن فریبا؛فریبا هم نامردی نکرده بود و یه گاز محکم از انگشت علی گرفت.وای… این قیافه علی واقعاً دیدنی بود.بعدشم اتاق پر شد از جیغ و خنده و سر و صدا و بالا پایین پریدن.نتیجه اش هم این شد که تخت علیرضا که همه مون روش نشسته بودیم شکست…

بقیه اش رو حوصله ندارم بگم؛ آخه دیشب تا ساعت 3 داشتیم ور میزدیم؛الان کلی خوابم.

امروز مهمون هامون میرن؛و من بدبختانه میرسم که به حس جدیدم که یه هفته است توی روحم وول وول میخوره فکر کنم

-1 یکی بیاد این کتاب مونتاژ کامپیوتر منو بخونه؛چهار تا کلمه هم به من یاد بده….

-2 گند بزنن این وبلاگ نویس هایی که وقتی تازه به خوندن وبلاگشون عادت کردی؛یهو اعلام میکنن که نمی خوان دیگه بنویسن…

-3 بمیرم برای خودم؛این دستای کوچولوی ناز و نازک و ظریف و لطیف و سفید من؛طی این چند روز مهمونی تبدیل شدن به دستای زمخت و کدر و قهوه ای و بی ریخت؛تازه عین مار هم داره پوست اندازی میکنه.عیب نداره حالا؛به شیطونی هایی که میکنم در…

-4 دیروز چه روز شلوغ پلوغی بود.با این مهمون هامون صد جا رفتم.پاساژ؛کتاب فروشی؛مهمونی؛پارک؛کافی شاپ؛شیرینی فروشی…(این داستان ادامه دارد…)

-5 چه بامزه که این وبلاگ ها کامنت نداره؛نه؟

-6 هیچی… بازم ولش کن؛برای بیان حس جدیدم نیاز به زمان؛فکر؛و کمی تمرکز دارم...

اِ… چه با مزه ؛این بلاگ اسکای کی درست شد!!!!!!!

ما سه روزه که مهمون داریم؛و اعصاب درست و حسابیی برام نمونده؛نه اینکه از مهمون خوشم نیاد؛نه.اتفاقاً خیلی هم گروه شیطونیمون کامل و جور شده.فقط پوست به این دست من نمونده از بس ظرف شستم(آخه شانس من دستکشمون روز اول پاره شد؛کیه که تو این هیری ویری بره دستکش برای من بخره…).تازه… ولش کن؛بقیه اش رو حوصله ندارم بگم...